“آژنگ نیوز”:«دانشکدهی علوم ارتباطات اجتماعی دانشکدهی نویی بود، رشتههای تازهای داشت، درسهای تازهای داشت و به نظر میرسد با هیچ دانشکدهی دیگری در ایرانِ دههی ۱۳۴۰ و ۱۳۵۰ قابلمقایسه نبود چون بههمت دکتر مصطفی مصباحزاده استادانی در آن گرد آمده بودند که سطح دانشکده را بیش از حد دانشگاههای ایران بالا برده بودند. رئیس دانشکده، دکتر علیقلی اردلان، یکی از شخصیتهای برجستهی سیاسی کشور بود. شخص دکتر مصباحزاده آنی از آموزش دانشجویان غفلت نمیورزید و از نفوذ خود برای ارتقای سطح علم و دانش دانشجویان بهره میگرفت. میتوان گفت که دانشکدهی علوم ارتباطات اجتماعی در نوع خود ممتاز بود. متأسفانه این دانشکده در سالهای بعد از انقلاب در دانشگاه علامه طباطبایی ادغام شد و اهمیت پیشین خود را از دست داد.»
یک روز آفتابیِ شهریورماه ۱۳۴۷، بهترین کتوشلوارم را پوشیدم، سوار اتوبوسهای پیچشمیران شدم و به سهراه ضرابخانه رفتم. فضای دانشکده محشر بود. همهچیز بوی بهشت میداد. دختران و پسران جوان، همه آراسته، خوشلباس، در یک هوای بهشتی در رفتوآمد بودند. به ادارهی ثبتنام رفتم. پول ثبتنام نداشتم اما دکتر مصباحزاده با بانک صادرات صحبت کرده بود و ترتیبی داده بود که دانشجویان بتوانند بهاندازهی شهریه وام بگیرند و با سود اندکی ماهانه پس بدهند. همین کار را هم کردم. ثبتنام کردم و به عاقبت نیندیشیدم. عجب روزگاری بود.
…از جدیترها میگفتم. از آنها که در عنفوان جوانی بیاعتنا بودند به هرچه زرقوبرق. بیشتر به کار مبارزه و انقلاب میآمدند. از همان جنس که میخواستند جهان را دگرگون کنند و کردند و چه بد کردند ولی اینها به مذاق آن روزی من، خوشتر میآمدند. با اینها بیشتر دوست شدم؛ به خیال مبارزه و انقلاب! امروز به خود میگویم: «بدبخت مبارزه برای چی؟ انقلاب علیه کی؟ علیه خودمان؟»
در سال اول و دوم دانشکده، مهمترین کلاس، کلاس مسائل روز بود که به ابتکار شخص مصباحزاده در سالن بزرگ دانشکده تشکیل میشد. دکتر مصباحزاده در این کلاس مهمترین شخصیتهای کشور را دعوت میکرد تا برای دانشجویان سخنرانی کنند. حتی هویدا را هم سر کلاس آورد. آنها هم انصافاً مهمترین مسائل کشور را برای ما تشریح میکردند اما ما آنها را به چیزی نمیگرفتیم. در چشم ما نوکر دمودستگاه میآمدند و هرچه میگفتند، اعتباری نداشت. آنها درست میگفتند و خوب میگفتند اما ما پیش چشممان شیشهی کبود داشتیم.
آقای امینی که نام کوچکش یادم نیست، به ما درس روابطعمومی میداد. بیشتر درسها نو بود و برای آنها هنوز کتابی وجود نداشت. استادان جزوه مینوشتند، جزوهها تکثیر میشد و بهعنوان کتاب درسی به دانشجویان داده میشد. در جزوهی روابطعمومی که آقای امینی به ما داده بود، انواع داوریها و ضدونقیضها دربارهی روابطعمومی مطرح شده بود؛ از جمله اینکه یک خبرنگار آمریکایی گفته است اگر میخواهید همهی کارهای بدتان را خوب جلوه بدهید، یک کارشناس روابطعمومی استخدام کنید! من از میان تمام حرفهایی که دربارهی روابطعمومی در آن جزوه آمده بود که خیلی هم جامع بود، به این تکه چسبیده بودم و فکر میکردم روابطعمومی که ساختهی آمریکاییهاست، بسیار چیز بدی است و همین است که آن خبرنگار آمریکایی گفته است؛ در حالی که آن خبرنگار آمریکایی مثل من چپول بود. آخر در آمریکا همهجور جنسی پیدا میشود. به همین آقای چامسکی نگاه کنید، متوجه میشوید چه عرض میکنم. با استاد گلاویز شدم و استاد هرچه خواست کوتاه بیاید و من رها کنم تا به درسش ادامه دهد، نشد. ناچار گفت: «آقا شما بروید از کلاس بیرون تا من درسم را بدهم.» من از کلهی خراب خود در آن سالها تعجب میکنم اما حالا دیگر آن تعجب چه فایده دارد؟
اما مهمتر از همه، آخرین نفر است. استاد مسلم روزنامهنگاری، دکتر صدرالدین الهی؛ مردی که حرفهام را به او مدیونم. هرچه از این حرفه خیر ندیدهام، از او دیدهام، از او آموختهام. کلاسهایش زنده بود. عاشق طرز درسدادنش بودم. پیش از دانشکده، نوشتههایش را در کیهان ورزشی میخواندم. هنوز عنوان سرمقالهاش دربارهی دوندگان آفریقا یادم است: «آفریقا پابرهنه میدود». تا پیش از دانشکده گمان میبردم او ورزشینویس استادی است؛ در کلاس بود که دانستم مردی همهفنحریف است. جامعالاطراف است. سر کلاس بود که جزوههای گزارشنویسی او را دیدم و گزارشهای او را در باب شخصیتهای شعر و ادب فارسی خواندم. بعدها دانستم که پاورقینویس قهاری هم هست. حیرت من از جذابیت نوشتههای او هنوز برجاست. در هر زمینهای که قلم زده، سرمشق به جا گذاشته است. جانش را در قلمش میگذارد و بر صفحهی کاغذ میریزد. همهی عمر حسرت نوشتههای او را داشتهام؛ عمیق، خوشزبان، راحت و روان.
منبع:سالهای دانشکده (بهمناسبتِ پنجاهمین سال تأسیس دانشکدهی علوم ارتباطات اجتماعی)
گروه گزارش