“آژنگ نیوز”: حکایت زایمان کنار تنور به روایت جهانشاه صالح بدین شرح است:سال ۱۳۱۶ خورشیدی بود و مدتها از آن شب تاریخی میگذرد و هنوز این خاطره فراموش نشدنی در جلو چشمم مجسم است. ساعت ۹ شب بود عده ای از افراد خانواده و دوستان را برای شان دعوت کرده بودم.صدای زنگ ممتد و متوالی همه را متوجه نمود.پیر مردی هراسان از پیشخدمت تقاضای ملاقات داشت. معلوم شد بیماری دارد که در نتیجه خونریزی وضع خطرناکی دارد. اظهار نمود که منزلش در حوالی دروازه خراسان است عروس پس از وضع حمل دچار خونریزی شده و مشرف به مرگ است.پیشنهاد نمودم  که او را به بیمارستان زنان بیاورد ،گفت بهیچوجه قادر به حرکت نیست.بقدری مضطرب و نگران بود که صلاح  دانستم شام نخورده با عرض معذرت از میهمانان و واگذرای پذیرایی به خانم و برادران به سراغ بیمار بروم.این تصمیم خالی از خطر نبود.چون در آن ایام امنیت وجود نداشت .حتی پزشگی به عنوان عیادت برده بودند و بالای خیابان پهلوی در محلی که معروف به آبشار بود او را به قتل رسانده بودند.

برادری دارم که آن زمان در دبیرستان نظام دانش آموز بود.و فعلا (سال ۱۳۵۲)یکی از افسران ارشد ارتش شاهنشاهی است.از او خواستم که همراهم باشد. به اتفاق برادر مسلح و پیرمرد با اتومبیلی که کرایه کرده بود حرکت کردیم در بین راه بفکر بودم که نکند برای ما نقشه ای کشیده باشند.این بود که من و صاحب بیمار در صندلی عقب و برادرم با راننده نشست و در تمام مدت کاملا مراقب بود.تردیدم زیادتر شد  وقتی دیدم که از خیابانها گذشته و در بیابانی هستیم.

پزشک۱ - پایگاه اطلاع رسانی آژنگ

پرسیدم مگر هنوز به دروازه خراسان نرسیده ایم این جا دیگر خیابان و خانه ای نیست مارا به کجا میبرید؟با کمال خونسردی جواب داد دکتر منزل من در ایوان کی ۱۰ فرسخی طهران واقع است .حقیقت را نگفتم زیرا ترسیدم که از آمدن خودداری کنید.این است که گفتم دروازه خراسان!

من که تازه پس از سالها از آمریکا برگشته بودم  نمیدانستم ایوان کی کجاست. برادرم گفت اقلا یک ساعت و نیم دو ساعت راه است آنهم چه راهی سنگلاخ خراب تر از فراز و نشیب .هر طور بود با گذشتن از بستر یکی دو روخانه در حدود ساعت ۱۱ ظهر بود که به ایوان کی رسیدیم.پیرمرد ما را هدایت کرد وارد حیاط کوچکی شدیم که تعدادی بزو بزغاله و گوسفند در آنجا خوابیده بودند.از میان انها گذشتیم و از در کوتاهی وارد اتاقی شدیم که درو دیوار از دود سیاه شده بود.چند نفر زن دور بیماری را که در کنار یک تنور در وضع مخصوصی قرار گرفته بود احاطه کرده بودند و زن دیگری با دست خون آلود و قیافه ای مهیب که از قرار معلوم مامای محل بود در کنار بیمار نشسته بود ونوزادی راکه قنداق کرده بودند در کنار دیگر اتاق گریه میکرد.

منظره عجیبی بود پرسیدم زائو را چرا لب تنور آورده و او را در این وضع قرار داده اید.گفتند برای اینکه هم گرم باشد و هم خونی که جاری می شود به تنور بریزد!

فکر کنید که چه حالی داشتم من که سالها سرو کارم با بیماران در بیمارستانهای آمریکا و اطاق های عمل و زایمان محل بوده با چه وضعی روبرو شده ام و چه باید بکنم؟زن های همسایه را از اتاق بیرون کردم و از پیرزن ماما که دستمال قرمزی هم نمیدانم برای چه به دور سر پیچیده بود خواستم که چراغ نفت را نزدیک بیاورد تا بیمار را معاینه کنم.زنی بود جوان و رنگ پریده در حال ضعف  خوشیختانه نبض او مرتب وبطوری تند بود .حالت اضطراب شدیدی داشت و عرق سردی بر سر و جبینش نشسته بود.فشار خون پایین و حرارت بدن کمتر از طبیعی بود.رحم در نتیجه فشار زیادی که برای خروج جفت توسط مامای نادان بعمل آمده بود بکلی وارونه شده و با جفت که هنوز به آن متصل بود در خارج نمایان بود.این عارضه بسیار نادر است.در آمریکا به مناسبت مراقبتهای قبل و بعد از زایمان شاید یک در صد هزار دیده نشود. ولی در ایران آن زمان نظر به اینکه وسایل بهداشتی و درمانی مدرن نبود در سال یک یا دو بیمار مشابه در بیمارستان زنان دیده می شد که به وسیله ماماهای مجاز یا غیر مجاز طبابت شده بودند.

دقت بیشتر در وضع جسم خارج شده بر حیرتم افزود زیرا با نهایت تعجب مشاهده شد مقداری خاک شن آلود در لابلای رحم و جفت مشاهده می شود. پرسیدم این خاک و شن از کجا آمده وبرای چیست؟مامای فرتوت با لحنی امیدوارانه گفت جناب دکتر این خاک متبرک امامزاده است. برای سلامتی ونجات بیمار بکار برده ایم. تا هم خون قطع بشود و هم جفت خارج شود.داشتم دیوانه میشدم.در اطاق  کم نور دود اندودی آن هم لب تنور با بیماری مواجهم که جان او در خطر است.اگر بخواهم او را با خود به تهران ببرم ممکن است بین راه تلف شود.اگر در این مکان به درمان او بپردازم با چه وسیله و کمکی؟تصمیم گرفتم هر طور شده است برای نجات او اقدام کنم.خوشبختانه چون پیرمرد قبلا مرا از بیماری و وضع بیمار مطلع نموده بودبا خود مقداری اسباب و لوازم و دارو مورد احتیاج آورده بودم.

ابتدا با تزریقات لازم بیمار را تقویت نمودم سپس برای عمل اساسی آماده شدم.اینجا بود که تصمیم گرفتم برادرم را با وجودیکه از پزشکی هیچ اطلاع نداشت و در عمرش کسی را با این وضع ندیده بود برای کمک بخواهم .دستور دادم دستهایش را با صابون و اب گرم که در سماور حاضر بود شست و دستکش بدست کرده و حاضر شد.از خانه همسایه کرسی آوردند. زیر پایه های کرسی چند آجر قرار دادم تا از سطح زمین بالاتر قرار گیرد. بیمار را با کمک ماما روی کرسی در وضع مخصوص زایمان قرار دادیم و از کرسی به جای تخت هم استفاده کردیم.منتهی به عوض اینکه از رکاب تخت عمل استفاده کنم دو نفر در دوطرف کرسی پاها را از هم باز نگه داشتند.پس از شستشوی دست و پوشیدن دستکش و تمیز کردن جسم خارج شده با دقت با پنس و کمک برادر یکی یک ریگ ها و شن های ریز را از بین نسوج جفت و رحم خارج نمودیم و با استفاده از مرکوکروم جهت ضد عفونی بیشتر برای جابجا نمودن و برگرداندن رحم به وضع و محل طبیعی اقدام نمودم.

در این اوقات قیافه برادرم که مات و مبهوت دستورهای مرا انجام میداد دیدنی بود.هر لحظه منتظر بودم با دیدن این منظره خون آلود طفلکی از حال برود. ولی با صحبت با او و دادن قوت قلب او را هدایت میکردم.ناگفته نماند که این عمل کار آسانی نیست و اغلب با وجود در دست داشتند وسایل کافی در اطاق های عمل مجهز هم انجام آن خالی از اشکال نیست ولی بخت یاری کرد و رحم به جای خود برگشت.بیمار را از روی کرسی به تشکی که حاضر شده بود انتقال دادیم و در اطراف لحاف او آجرهایی را که قبلا در تنور گرم کرده بودیم گذاشتیم.یکساعت بعد هم بعد از این اقدامات برای اینکه کاملا از سلامتی بیمار یقین حاصل کنیم ماندیم.شوق و شعف اطرافیان او و همسایه ها دیدنی بود.من هم از اینکه توانسته بودم در این وضع دشوار بیمار را نجات دهم بی نهایت خوشحال بودم.موقع خداحافظی رسیدو ساعت حدود دو یا سه بعد از نصف شب بود و میبایست به طهران  مراجعت کنیم.مدتی هم برای اینکه باد یکی از چرخ های اتومبیل را خارج کرده بود معطل شدیم تا چرخ عوض شود.

معمولا در این موقع حق العلاج یا حق القدم بیمار را در پاکتی گذاشته و می پردازند.کمی در کنار اتومبیل صبر کردیم.خبری نشد!پیرمرد عروسش نجات پیدا کرده بود به طرف ما دوید و دعای خیر بدرقه راه ما کرد و به جای ویزیت گفت آقای دکتر خدا شمار را به جوانی علی اکبر ببخشد این را کفت و رفت!

دعای فردا توشه راه کردیم و سپیده دم گرسنه و خسته به منزل رسیدیم.همسرم تا صبح بیدار بود و به کلانتری و شهربانی ماجرا را اطلاع داده بود و تصور کرده بود  که من و برادرم مانند طبیبی که چندی قبل  در آبشار پهلوی گرفتار شده بود دچار حادثه مشابهی شده  ایم.هرچه بود شبی در لب تنور گذشت!

مطب من و منزل من در آن ایام خیابان پهلوی دربند دکتر افشار بود.دو روز بعد پس از مراجعت از بیمارستان، الاغی را دیدم که در باغچه منزل ما خرامان مشغول چراست.از مستخدم پرسیدم چگونه است این حکایت و این الاغ اینجا برای چه آمده است.گفت شخصی از ایوان کی یک بار هندوانه آورده و رفته است که بعد بیاید و الاغ را ببرد. به خانم هم نامه ای داده است.نامه را خواندم پس از تشکر فراوان نوشته بود.برگ سبزی است تحفه درویش –چه کند بینوا  همین دارد!

از شما چه پنهان نمی دانم هندوانه های ایوان کی همه به اصطلاح ما کاشانی ها بته مرده و یا آفت زده اند یا اینکه قسمت ما این بود. در هر حال چون هدیه زارعی بود که بیمارش از مرگ نجات یافته بودبمذاق ما از هر هندوانه ای خوشمزه تر آمد .چه نعمتی بالاتر از این که انسان بتواند دل بیماری را شاد و بیماری را از بند بیماری آزاد کند.

پزشک۲ - پایگاه اطلاع رسانی آژنگ

روایت از:دکتر جهانشاه صالح استاد ممتاز دانشگاه. رییس دانشگاه تهران. وزیر بهداری و فرهنگ و سناتور مجلس سنا.

زمان وقوع واقعه سال ۱۳۱۵خورشیدی

نگارش خاطره ۱۳۵۱ خورشیدی

گروه گزارش

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *