آژنگ نیوز”: «یکی از پیام‌های اصلی داستان شازده کوچولو این است که «آدم‌بزرگ‌ها بسیار فقیر و محروم‌اند چون تواناییِ نگاه‌کردن به جهان از زاویه‌ی دید کودکان را از دست داده‌اند.» نگاهی سرشار از دوستی، مهربانی و آشتی، و تهی از کینه و دشمنی. همان ارزش‌های ناب و نایابی که به قول روباه خردمند شازده کوچولو می‌توان آنها را به چشمِ دل دید نه به چشمِ سر.»

یکی از روزهای داغ تابستان ۱۹۴۲ بود. سنت‌اگزوپری روی کاناپه‌ای در منهتن در نیویورک لمیده بود و با قلم‌مو و آب‌رنگ نقاشی‌های شازده کوچولو را پشت کاغذهای پوست‌پیازی می‌کشید. همین چند روز قبل بود که او و همسرِ ناسازگارش کنسوئلو از سفری چندروزه به کانادا بازگشته بودند. التهاب کیسه‌ی صفرا امانش را بریده بود و روانه‌ی بیمارستانش ساخته بود. در کنار این‌ها، فرانسوی‌های مقیم آمریکا دچار دودستگیِ سیاسی شده بودند و از او، در مقام فردی سرشناس، می‌خواستند که سرسپردگی‌اش را به یکی از دو طرف ــ مارشال دوگل یا مارشال پِتَن ــ اعلام دارد. سنت‌اگزوپری اما از هر دو گروه می‌خواست که اختلافاتِ خود را کنار بگذارند و به‌جای رقابت بر سر نمایندگی از جانب فرانسه، خادمِ آن کشور باشند. در میانه‌ی این مصائب بود که شازده کوچولو سر برآورد.

اگزوپری 1 - پایگاه اطلاع رسانی آژنگ

در واقع، نوشتن این کتابچه‌ی به‌ظاهر کودکانه برای سنت‌اگزوپری اثری التیام‌بخش داشت. او را به «زندگی» باز می‌گرداند. در نظر او زندگیِ واقعی، تنها دورانِ کودکی بود. طوری که بعدها گفت «یقین ندارم که پس از دوره‌ی کودکی زندگی کرده‌باشم.» مادر فداکارش، این «چشمه‌ی مهربانی»، برای او، کودکی را به دورانی زرین و فراموش‌نشدنی بدل ساخته بود. او در آستانه‌ی پانهادن به چهل‌سالگی نوشت: «تنها چیزی که همیشه مرا اندوهگین می‌سازد این است ‌که به بزرگسالی پا نهاده‌ام» .مادرش، در فقدان پدر زود از دنیارفته‌ی بچه‌ها، فرزندانش را تشویق می‌کرد که داستان‌هایی از ژول ورن و هانس کریستین اندرسن را به نمایش در آورند. و آنتوان، با کنجکاوی و سماجت شازده کوچولو، نیمه‌شب به بالین مادر می‌رفت تا نمایش‌هایش را با صدای بلند اجرا کند. افسوس که در سیاره‌ی ما، بر خلاف اخترک شازده کوچولو، کودکان برای همیشه کودک باقی نمی‌مانند.

سنت‌اگزوپری عاشق انسان‌ها بود و آنها را از هر نژاد و رنگ، سخت دوست می‌داشت و مفتون خود می‌ساخت. در صحرای آفریقا، حتی دل سیاهان راهزن را به‌دست آورد و بر سر آزادکردن یکی از بردگانِ آنجا به گفت‌وگویی ثمربخش پرداخت. او جانِ دست‌کم چهارده نفر از خلبانان همکارش را با فداکاری نجات داد. همسرش را به‌رغم تمام بدقلقی‌هایش دوست داشت. و به‌طور کلی آرزومند آشتی و یگانگی انسان‌ها بود. او در فصل پایانیِ کتاب زمین انسان‌ها  نوشت: «چرا از هم بیزار باشیم. ما همبسته‌ایم، ساکنان یک سیاره و سرنشینان یک سفینه‌ایم.» او هوشمندانه به ما گوشزد کرد که «در دنیایی که … گل‌ها در بستری یکسان از باد با هم می‌آمیزند و قوها همگی با هم آشنایند، تنها انسان‌ها هستند که دیواره‌ی حصار تنهاییِ خود را بالا می‌برند.» او در نکوهش جنگ نوشت: «پیروزی با طرفی است که دیرتر تباه شود و عاقبت هر دو طرف با هم تباه می‌شوند.

گروه گزارش

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *