“آژنگ نیوز”:حکایت درس و مشق قدیم در گفتگو با احمد آرام،توصیف تحول نظام آموزش در کشور ما است. احمد آرام مترجم برجسته کشورمان در مورد اوضاع تحصیلی خود در مدارس قدیم و همچنین دوران معلمی و تدریس خود در این گفتگو به نکات روشنگرانه ای اشاره میکند.این گفتگو را “پیروز سیار”پژوهشگر و مترجم آثار تاریخی و هنری با آقای احمد آرام دردهه۷۰خورشیدی انجام داده است.
پیروز سیار: شما از چه سنی وارد دبستان شدید و آن زمان طفلی که می خواست وارد دبستان شود چه مراحلی را طی میکرد؟
احمد آرام : غیر از دبستان هیچ چیزی نبود، یعنی تعداد دبستان هم کم بود. ما سر کوچهمان یک دکانی بود و یک آدمی در آن بود که به او میگفتند خان وافوری. پیرمردی بود که چون وافور میکشید، به او میگفتند خان وافوری. او چیزهایی هم از اجناس عطاری و دواهای گیاهی و امثال اینها میفروخت، ولی کار اصلیش مکتبداری بود. دور اتاقش فرشچهها و پوستی انداخته بود. بچهها میآمدند دورتادور مینشستند و عمّ جزء قرآن و چیزهای دیگر میخواندند. او هم آنجا بود و گاهی هم چوبی به اینها میزد. من از کنار او رد میشدم و به دبستان دانش میرفتم.
پس از این که مشروطیت بشود، دبستانی در تهران نبود. اینها جزء فوائد مشروطه بود که بچهها از مکتبخانه به مدرسه منتقل شدند. آنوقت در هر محلهای یک بزرگی از مملکت یک مدرسهای درست میکرد. پهلوی آن خیابان ادیبالممالک، یک کوچه موازی آن بود که آن را خیابان آبمنگل میگفتند. در آن خیابان دبستان دانش گوشه یک باغی ساخته شده بود و بین خیابان ادیبالممالک و آن خیابان، یک کوچهای بود که من صبح از آن رد میشدم و به مدرسهمان میرفتم. مثلاً امینالدوله یک مدرسهای در پارک خودش درست کرده بود که حاج میرزا حسن رشدیه که اولین کسی بود که الفبای درس دادن به سبک نو را در ایران رواج داد، آن مدرسه را اداره میکرد.
بعد که بزرگ شدن و شیراز بودم، مرحوم باغچهبان آمد شیراز و پیش از مدرسهای درست کرد که کودکستان مانند بود و پسر من پرویز در آن مدرسه بود و مقدماتش را در آنجا خواند. ایجاد سبک تدریس جدید با الفبا که بسیار عالی است، همه نتیجه زحمات مرحوم باغچهبان بود. او گاهی با من هم مشورت میکرد، ولی همه کارها مال خودش بود. خیلی علاقه داشت. اول دبستان کر و لالها را درست کرد. بعد خواست در تهران هم همین کار را بکند، اما نشد. آمد شیراز و در واقع یک کودکستانی درست کرد، بعد توانست به تهران بیاید و آن مدرسه کر و لالها را تأسیسکند که در سرچشمه بود. آخر هم در یوسفآباد زمینی گرفت و مدرسه کر و لالها را ساخت. خدا رحمتش کند.
من شش هفت ساله بودم که رفتم به دبستان دانش. در دبستان دانش یک مدیری داشتیم که نیشابوری بود و اسمش شیخ محمد موحد بود. بسیار مرد مهذبِ مؤدبی بود و یادم هست یک دفعه پدرم دعوتش کرد. جمعهای بود و ناهار به خانه ما آمد. بعد راجع به ناخن گرفتن حرف زد که بله من روز پنجشنبه ناخنم را میگیرم و روز جمعه هم آن را میتراشم که پاک بشود، از اینجور حرفها میزد. در مدرسه مثل پدر بود.
دبستان دانش را ارفعالدوله یا پرنس ارفع درست کرده بود که خانهاش در موناکو بود. البته حالا او مرده است. نمیدانم پسرانش از ارفعها کدام هستند، یکی از آنها در ارتش بود. در آن دبستان یک اتاقی بود پر از چیزهایی که به نظر ما بچهها عجیب میآمد. مثلاض تفنگ چوبی بود، دستگاه کرهگیری بود. آنوقت خیال میکردند ایران را با مدرسه مدرن کنند. اینها را آورده بودند که مثلاً به بچهها اینجور چیزها را یاد بدهند. ولی خوب چون بیشتر از حوصله ما بود و با ما نامتناسب بود، هیچوقت درِ آن اتاق را برای ما باز نکردند. ما از پشت شیشه میدیدیم. خواسته بودند این مدرسه را که درست می کنند، کشاورزی یاد بدهند و همه چیز یاد بدهند. خدا بیامرزدشان، چنین فکرهایی داشتند. آنوقت این کارها که عملی نمیشد، به مواد حفظی اضافه میکردند. این است که ما در مدرسه ابتدایی حساب باید می خواندیم، سیاق باید می خواندیم، اصلاً حسابی که آن روزها برای همه کاسبها و تاجرها رایج بود، حساب سیاق بود.
کاسبهای سرکوچه چرتکه میانداختند و آنهایی که میخواستند بنویسند، با حساب سیاق مینوشتند. مثلاً برای نوشتن ۵۰ تومان، خمسین را جوری گردانده بودند که چیزی شده بود مثل یک سر صاد و یک دم دراز که تهش هم بالا آمده بود(صــا). این میشد ۵۰ دینار یعنی یک شاهی. برحسب این که ته آن کجا قرار گرفته باشد، این میشد یا ۵۰ تومان یا ۵ تومان. مثلاً اگر ۱۱۲۵ تومان میخواستند بنویسند، یک الف که نشانه اَلف عربی، یعنی ۱۰۰۰، بود میگذاشتند و یک کاف بدون سرکش، الف و کاف بدون سرکش میشد ۱۰۰۰ (الـ) . برای نوشتن ۱۰۰، یک میم و الف (ما) میگذاشتند. میم و الف سر مائه عربی به معنی۱۰۰است. یک الف و یک کاف بدون سرکش مینوشتند و یک ما وسطش میگذاشتند که میشد ۱۱۰۰. یک سر صادِ کوچک مینوشتند و دم آن را کمی پایین میآوردند (صـر)، این جای ۵ تومانش بود. بعد عشرین را که میخواستند بنویسند، یک ع و ش و ارتباط مینوشتند، به این صورت که یک عین کوچک می نوشتند و دمش را بالا میبردند، بعد با یک خط راست آن را ادامه می دادند و تهش را پایین میآوردند.(عــــر)، این یعنی ۲۵تومان. این میشد ۱۱۲۵ تومان. بعد بالای آنها یک خط مینوشتند که مثلاً طلب فلان کس اینقدر است، آن یکی اینقدر. هر کدام را به فارسی مینوشتند و ارقامش هم زیرش میآمد. بعد هم زیرش جمع میزدند.
به هر صورت ما در مدرسه حساب سیاق هم میخواندیم، حساب رقومیِ اینجوری هم میخواندیم، قرآن هم باید هر روز صبح میخواندیم، صرف و نحو و شرعیات هم میخواندیم که یک دوره شرعیات با فقهِ ساده بود. خدابیامرزد یک قمی بود که کتابهای شرعیات را ما از روی کتابهای او میخواندیم. اسمش را حالا یادم نیست. یادم هست که در کلاس پنجم و چهارم، به نظرم بیشتر پنجم بود، ارتباط همین مدرسه آن آقای سیدی که قبلاً گفتم پیشنماز محلهمان بود، یک روز آمد خانهمان و گفت من اگر از تو یک جمله عربی بپرسم می توانی معنی آن را بگویی؟ گفتم بله و هنوز یادم هست که گفت خُلِقَت لِحیَهُ موسی بِسمِه و بهرون اِذا تَنقَلّبُ. من برایش معنی کردن و گفتم بله، این شعر میگوید که یرسش موسی با اسم خودش تراشیده شد ـ عربها به تیغ تراشیدن صورت موس میگویند و موسی همانطور که اسم پیغمبر هست، به معنی تیغ هم هست ـ و بهرون اِذا تَنقَلِبُ یعنی هاون را اگر وارونهاش کنیم میشود نوره و نوره هم مو را از بین میبرد. به هر صورت عربی من تا این حد بود.
در همین مدرسه، این آقای پرنس ارفع که خانهاش در موناکو بود، یک خواهرزادهای در وزارت خارجه داشت کخ اسمش عبدالرحیم میرفندرسکی بود. او یک روزهای معینی میآمد. در خارج کلاس درس در حیاط یک نیمکتی میگذاشتیم و دو سه تا شاگرد بودیم، مثلااز شاگردهای بزرگ مدرسه، و آن آقا هم مینشست و بما فابلهای لافونتن را یاد میداد.
این از فابلهایی است که از او یاد گرفتم و بعد که رفت، یک میرزا علیاصغر خانی از همان همسایههای مدرسه آمد و جانشین او شد.
- این فابلهای لافونتن را شما در دوره دبستان یاد میگرفتید؟
بله، در دوره دبستان یاد گرفتم.
- یعنی آموزش فرانسه در حدی بود که در دبستان فابلهای لافونتن یاد میدادند؟
بله، فابلها را ما حفظ میکردیم. عرض کنم که از خاطراتی که از این مدرسه در یاد مانده، یکی این است که نمیدانم چطور شد که یک روز تکلیفم را تاریخ گذاشتند. نمیدانم ماه چندم ۱۳۲۹ بود. این شاید اول دفعهای بود که قرار شد شاگرد دیکته یا تکلیفش را که مینویسد، بالایش تاریخ بگذارد. پیشتر از آن، روی کاغذهایی که تکلیفهای مدرسه را مینوشتند تاریخ نمیگذاشتند. از آن دوران این خاطره یادم هست که چون در۱۳۲۱قمری به دنیا آمدم، آن زمان هشت ساله و مثلاً سال دوم ابتدایی بودم.
- یعنی شما از شش سالگی به دبستان رفتید. از معلمهای آن زمان نام چه کسانی در خاطرتان هست؟
حالا شش یا هفت سالگی، این دیگر دقیق یادم نیست. عرض کنم که یک معلم داشتیم که میرزا حسینخان نامش بود. حالا اسم خانوادگی او هم یادم رفته. دو تا معلم داشتیم. یک میرزا حسن بود که کلاس اول ابتدایی به ما الفبا را درس میداد و روضه خوان بود. بیشتر معلمهای آن وقت روضهخوان بودند. آن میرزاحسن و برادرش و شیخ عیسی معلم بودند. پنج تا معلم آنجا عمامهای بودند. دوتایشان هم یکی میرزاحسینخان بود و یکی هم مدیر مدرسه.
میرزا حسینخان معلم من در کلاس چهارم آنجا بود و ان میرزاحسن هم معلم من در کلاس اول بود و معلمهای دیگر هم در کلاسهای دیگر بودند که حالا اسم آنها را یادم نیست.
- آیا محیط مدرسه را دوست داشتید و شروع تحصیلتان با میل و رغبت بود؟
من مدرسه را دوست داشتم، مدرسه دوست داشتم و غیر از سال ششم ابتدای که اعتصام مدیر مدرسه بود و با بچهها سختگیری میکرد، هیچ ناراحتی پیدا نکردم. از آنجا هم ناراحتی پیدا نکردم، ولی اعتصام بچههایی را که کار نمیکردند و باید تنبیه میشدند، مجازاتهای خیلی سخت میکرد. ولی برای من از این حوادث نبود. در آن مدرسه اعتصام که من کلاس ششم بودم، قرآن خوب می خواندم و صدایم خوب بود. مدرسه یک ایوان بلند داشت که میرفتم آن بالا و دعای صبح را میخواندم، بعد هم بچهها تکرار میکردند.
در ۱۳۰۲که از دارالفنون فارغالتحصیل شدم و به این مدرسه آمدم، آقا میرزاابراهیم خان سرتیپ مهندس از مهندسان قدیم درس خوانده دارالفنون مدیر آنجا شده بود. آن شیخ عیسی و من هم معلم آنجا بودیم. خیلی از شاگردانم را در آن مدرسه حالا گاهگاهی میبینم. آنها پیرمردند و منخیلی از آنها پیرمردترم.
آن مدرسه اولین جایی بود که به من درس دادند. زمان نصیرالدوله در تهران سی چهل مدرسه تأسیس کردند و با پولی که نمیدانم چقدر بود و از کورههای آجرپزی میگرفتند، این مدرسههارا میگرداندند. به من دو ساعت کار در مدرسه دادند که در کلاس ششم میرفتم و هندسه درس میدادم. هفتهای دو ساعت که میشد ماهی هشت ساعت. هر ساعتی سه ریال میدادند. اولین حقوقی که من از معلمی گرفتم، ماه ۲۴ ریال بود. حالا برای این که معلوم بشود ریال آن وقت چقد رارزش داشت، عملهها ین یک قران (یک ریال) و سیشاهی در روز پول میگرفتند.
- آن موقع کتاب درسی وجود نداشت؟
نخیر، کتاب درسی مطلقاً وجود نداشت، غیر از کتاب فارسی فوایدالادب که میرزا عبدالعظیم خان قریب چاپ کرده بود و یک دستور زبان فارسی که اولین دستوری بود که به زبان فارسی چاپ شد و این را هم او نوشته بود، خدا رحمتش کند. دیگر شاید کتاب جغرافیا هم بود، ولی یادم نمیآید. کتاب جغرافیا هم به نظرم بوده است.
- تفاوت آموزش در دوره شما چه بود که شاگردان عمیقتر مطالب را میفهمیدند، ولی الان یادگیری خیلی سطحیتر است؟
خیر، آنقدر هم خوب نمیفهمیدند. تقریباً همینجوری بود که حالا هست. عده کم بود. ما از دارالفنون که بیرون آمدیم، نه یا ده شاگرد دیپلمه تمام مملکت بودیم. حالا میگویند در هر کلاس شصت هفتاد تا شاگرد هست، خوب معلم نمیرسد.
این ایامِ بودنِ من در مدرسه مقارن بود با اواخر سلطنت احمدشاه. یک قحطی سختی هم آمده بود که یادم هست نان خیلی کم بود و اصلاً نبود. در شهر آنهایی که خیّر بودند یک جاهایی درست کرده بودند. برنج فراوان بود. قیسی هم در آن سالی که این قحطی بود خیلی فراوان بود و آدم میخورد و دلش باد میکرد. من به قدری آن سال ناراحت شدم که اصلاً از قیسی بدم آمد و بدم میآید و بعد از آن اصلاً قیسی نخوردم. یک مقداری آرد در خانه داشتیم که خمیر میکردیم و به نانوایی میبردیم و میپختیم. وقتی آردمان تمام شد، دیگر نان گیرمان نیامد.
یک روز که درمدرسه علمیه کلاس هفت بودم، یک دانه نان خانگی خوب پیدا کردم. آن را در چیزی گذاشتن و بغلم گرفتم. آنوقتها که کیف و از این جور چیزها نبود، دستمال بقچهبندی بود. بعد دم مجلس که رسیدم، یک گرسنه فقیری که فهمید این چیست، پرید و نان را از دستمال درآورد و کرد در دهانش و خوابید روی زمین. آنقدر گرسنگی بود. آن سال مردم خیلی از گرسنگی و بعد از بهار از بیماری و کثافتهاییکه بود مردند. خیلی سال بدی بود.
- در آن دوران تحصیل در مدارس تا چه اندازه اهمیت داشت و فیالمثل درس خواندن بچهها در مدارس ابتدایی تا چه حد مهم بود؟
آن وقتها مدرسه ابتدایی مهم بود. مدارس ابتدایی عدهشان کم بود. در آن مدرسه دارالفنون جشن میگرفتند و تصدیقنامه بچهها را آن روز میدادند. ادیبالدوله که رئیس دارالفنون بود و درجه سرهنگی یا نمیدانم چه درجهای داشت، شمشیرش را میبست و بچهها را در حیاطی پشت دارالفنون که حیاط نظام بود، مرتب میکرد تا احمدشاه بیاید. بعد ما میرفتیم و آن سالی که من یادم هست تصدیق ابتدایی را به من دادند، ممتازالملک وزیر فرهنک بود که آن وقت وزیر معارف میگفتند.
گروه تاریخ