انسان متعصب و سخت گیر به روایت مثنوی مولوی چگونه انسانی است؟انسان متعصب همانقدر که بر دیگران سخت میگیرد، در عقاید خویش خوشبینانه مینگرد و آسانگیر است. موی سفید را در ماست دیگری میبیند و بیرون میکشد؛ اما خال درشت و سیاه را در صورت خویش نمیبیند. تفاوت انسانها در اصل مدارا و آسانگیری نیست؛ در محل آن است. انسان متعصب بر خود آسان میگیرد و بر دیگری سخت؛ برعکس آزاداندیشان که بر خود سخت میگیرند و بر دیگری، آسان. ذهن متعصب، هنگام نقد دیگران، بسیار منطقی، لوژیک، دقیق، حقیقتطلب، بیرحم، حسابگر و فیلسوفمآب میشود؛ اما آنگاه که در باورها و اعتقادات خویش مینگرد، عارفانه چشم پاک و خطاپوش میگشاید و سنگ تساهل را تا قلۀ قاف بالا میبرد. اگر عقیدهای را نپسندد، آن را چندان زیر و زبر میکند تا عیبی در آن بیابد، و اگر اندیشهای را باور کند، جز نیکی در آن نمیبیند. یکجا سراپا چشم است و مغز و هوشیاری، و در جایی دیگر، سادگی را از مرز بلاهت میگذراند. در مواجهه با دیگران فیلسوفی است که هر ریاضیدانی را شرمنده میکند؛ اما در اعتقادات خویش، عارفی است دلسوخته که سر به کوه و بیابان گذاشته است و ترانۀ «خوشا آنان که هِر از بِر ندانند» زمزمه میکند.
او همچنین در فهم محاسن و فضایل مذهب خویش، چشمی تیز و دلی بیدار دارد؛ اما دریغ از نیمنگاهی از سر همدلی به افکار و رفتار دیگران. شرح این تناقض و دوگانگی را بنگرید در داستان” حکایت مرد شهری و مرد روستایی” در دفتر سوم مثنوی.
مردی شهری پس از ده سال پذیرایی سخاوتمندانه از دوست روستاییاش، یک بار به اصرار او به روستا میرود تا همراه زن و فرزند مهمان او شود. اما مرد روستایی از او روی میگرداند. هر چه مرد شهری نشانی میدهد، روستایی میگوید تو را نمیشناسم. پس از پنج شب، بارانی شگفت درمیگیرد و مرد شهری را مستأصل میکند. پس بر در خانۀ مرد روستایی میرود و میگوید امشب را به ما جایی بده. فردا از اینجا خواهیم رفت. مرد روستایی میگوید: در گوشۀ باغ من اتاقی است. امشب را در آنجا بگذرانید، به شرط آنکه تا صبح مراقب گاو و گوسفند من از گزند گرگ باشید. نیمههای شب، مرد شهری شبحی میبیند و به این خیال که گرگ است به سوی او تیری روانه میکند. حیوان بر زمین میافتاد و همان دم از او بادی میجهد. مرد روستایی آسیمهسر به باغ میآید و گریبان شهری را میگیرد که کرهخر مرا کشتی. مرد شهری میگوید که او گرگ است، نه کرهخر. مرد روستایی میگوید: بادی که از او جست، میشناسم. مرد شهری به خشم میآید و گریبان مرد روستایی را میگیرد و میگوید: در این شب تاریک و بارانی، صدای باد کرهخرت را از دور شناختی، مرا که ده سال میزبان تو بودم نشناختی؟
بر درش ماندند ایشان پنج روز
شب به سرما، روز خود خورشیدسوز
گروه گزارش