یادداشتی به مناسبت یکصد و هفتمین سالگرد تولد دکتر منوچهر ستوده معلم ایران شناسی
نوشته:
علی شهیدی
استادیار فرهنگ و زبانهای باستانی و ایرانشناسی دانشگاه تهران
پیرمردی صد ساله، با بینی عقابی و پیشانی بلند پُرچینی که با عقبنشینی موهای سپید، بلندتر هم شده بود و بازوان و پنجههایی قوی و عصایی چوبی. شمرده و استوار سخن میگفت؛ ساده و صریح. با خورشید بیدار میشد و با خورشید میخوابید. چراغ مطالعهاش خورشید بود. با لامپ و رادیو و تلویزیون رابطهای نداشت. اما دوربین عکاسی را دوست میداشت. سراسر البرز میانی را یکتنه و پیاده، با قلمی و دوربینی، مستند و مصور کرد. به قول خودش: «از آستارا تا استارباد» را.
سبک سفر میکرد و سبکترین سفرش، سفر آخر و آخرت بود. هر چه داشت، بخشید. حتی عکسها و کاغذها و کتابها را. جز سفرهایی که افشار و باستانی و اقتداری را همراه داشت، اغلب تنها سفر میکرد. و چقدر برایم عجیب بود که در سفر آخر هم تقریبا تنها بود. مهمترین وامداران و امانتدارانش در خاکسپاری غایب بودند! (باور نمیکنید به عکسهای خاکسپاری نگاه کنید). در عکسها زیاد به دوربین نگاه نمیکرد (به عکسهای دستهجمعی نگاه کنید). حضار همه چشمشان به دوربین است و ستوده گوشهای دیگر را مینگرد. کار او اصلا این بود؛ نگاه کردن به گوشههایی که دیگران نمیدیدند. گوشههای ایران را دید.
منوچهر ستوده،ادیب برومند،ایرج افشار ،باستانی پاریزی و داریوش شایگان
با این همه، به همه ایران عشق میورزید، نه به یک گوشه آن. به همه تاریخ ایران دلبسته بود، نه به یک دوره و سلسله آن. اما بیش از همه دلبسته البرز و دماوند بود. در کوهپایه البرز زاده شد. در البرز زیست. در قلهها و درههایش رفت و آمد و دید و پرسید و نوشت و در دل البرز به خاک سپرده شد.
معلم اول ایرانشناسیِ ایرانی، «ابراهیم پورداود» او را دوست میداشت. بر نخستین آثارش همچون «فرهنگ گیلکی» مقدمه نوشت. چرا که ستوده از نخستین پژوهندگان زبانها و گویشهای ایرانی بود. اهل مازندران بود؛ اهل طبرستان، اما به گیلان هم عشق میورزید. در تهران زاده شد. در این شهر به مقام استادی دانشگاه رسید. اما در روزگاری که روستاییان راه تهران را در پیش گرفته بودند، او در راه روستاها بود.
روزگاری در خیابان قوامالسلطنه و کوچه نوبهار، مغازه و خانه داشت. یک ماهی پیش از درگذشت او، برای رساندن کتابی که از «مدرسه مطالعات شرقی و افریقایی» لندن برایش فرستاده بودند به آن محله رفتم. با آنکه دههها بود دیگر خود در آن محله سکونت نداشت و خانه را به خویشان سپرده بود، اهل محل او را هنوز به نیکی به یادداشتند. اقبال ستوده فقط در ایران نبود. ایرانشناسان غیرایرانی نیز او را قبول داشتند، کتابهایش را میخواندند، به آثارش ارجاع میدادند و آثارشان را برایش میفرستادند؛ به ویژه در زمینه جغرافیای تاریخی ایران. او نیز به پژوهشهای غیرایرانیان نظر داشت و آنها را از نظر میگذارند، اما نگاه و نظرش به غرب و غریبه نبود.
این اواخر زیاد نمیخندید. آخرین بار خندهاش را وقتی دیدم که نخستین کتابش «قلاع اسماعیلیه» را در دانشکده برایم امضاء میکرد و خندهاش از انتخاب من بود که در پایان راه، نخستین کتاب را برگزیده بودم. وقتی نخستین شماره «سرزمینمن» را درآوردم، در شب نمایش مستند زندگیاش؛ «خون است دلم برای ایران»، نسخهای را به او پیشکش کردم. مجله را با خود به روی سِن برد. در آغوش گرفت. و این تصویر در همه عکسهای آن شب ثبت شد. و چه حالی کردند مدیران مجله از این حال.
در آستانه صد سالگی جوانانه میزیست. حتی سبکِ زندگی و خوردن و نوشیدنش نیز جوانانه و دانشجویی بود. این بود که جوانانی که نمیشناختشان بارها در شهرهای گوناگون صدسالگی او را جشن گرفتند. دانشجویان بسیاری او را استاد خود میدانند، با وجود آنکه در کلاس او نبودهاند. جوانان بسیاری او را پدربزرگ خود میدانند با آنکه پیوندی خونی با او نداشتهاند. همیشه خانهاش پر از مهمان بود. تنها میزیست، اما تنها نبود.
وقتی سخن از ستوده میشود، همه از کتابهایش یاد میکنند. درست است، اما مقالههایش نیز خواندنی بود. با یادداشتها و عکسهایش بسیاری از آثار از میان رفته ایران را ثبت کرد. آثار و بناهایی را مستند کرد که امروزه ویران شدهاند و دیگر نیستند. تا جایی را از نزدیک نمیدید، دربارهاش نمینوشت. به قول خودش «قلم و قدم» را در پژوهش همراه کرده بود. و چقدر همقلم و همقدمِ ستوده شدن سخت است برای بیمایگانی که ما هستیم.
گروه تاریخ