“آژنگ نیوز”:تهران قدیم از نگاه یک روزنامه نگار قدیمی ،نوشته فیروز گوران، روزنامهنگار سرشناس و پرسابقه پیش از انقلاباست .او ابتدا در روزنامههای اطلاعات و کیهان بود و سپس به آیندگان پیوست و عضو شورای سردبیری این روزنامه شد. پس ازسال ۱۳۵۷ آقای گوران برای مدتی در مجلات صنعت حمل و نقل و جامعه سالم فعال بود .این روزنامه نگار پر سابقه با قلم شیوایی به توصیف تهران از نگاه یک مسافر که تازه به این شهر وارد شده، پرداخته است این نوشته در پی می آید:
هم خواب بودم، هم هوا تاریک بود که وارد تهران شدم. البته من خودم به تهران نیامدم، مرا با یک کامیونی که ذغال حمل میکرد به تهران آوردند. قسمت اعظم سوخت آن سالهای مردم تهران ذغال بود. سالهای ۱۳۳۰.
ذغال را از روستاهای کنار جاده های مازندران به صورت فلهای با کامیون به تهران میآوردند، در فضای باز گاراژها خالی میکردند و بعد کیلویی یا گونی گونی به مردم میفروختند.
نخستین صحنهای که یادم میآید دیدن رانندۀ کامیون با لباسی شبیه حولۀ حمام امروزی است، نشسته روی صندلی لهستانی کنار خانمی نسبتاً چاق که او هم نشسته بود روی صندلی لهستانی دیگر، دو طرف یک میز. داشتند صبحانه میخوردند. گویا خواب آلود از کامیون پائین آمده بودم و دوباره گوشۀ اتاق خانه راننده خوابم برده بود.
زن با لهجۀ ارمنی سوال کرد: کی میبری تحویلش بدهی؟
با همان کامیون ذغال آمدیم به یک گاراژ وسطهای خیابان شهناز، حد فاصل میدان ژاله و فوزیه. راننده، ذغال را گوشۀ گاراژ خالی کرد و مرا هم تحویل گاراژدار داد تا گاراژدار تحویل برادرم بدهد.
لباس تنم یک پیراهن کهنۀ پاره بود و یک پیژامۀ کهنه. یادم نمیآید کفش داشتم یا نه. میدانم توی ده، تخت کفشم سوراخ بود و پاره.
منزل برادرم آن زمان خیابان دلگشا نزدیکیهای میدان دلگشا بود. خیابان دلگشا، منتهی الیه شرق تهران بود، بعد بیابان شروع میشد و توتستانها.
میدان دلگشا اول خط اتوبوس بود که با دهشاهی مسافران را به میدان توپخانه مرکز شهر میبرد. از میدان توپخانه، مسافران خیابان ناصر خسرو را پیاده طی میکردند، میرفتند بازار بزرگ تهران. بازار کفاشها، بازار زرگرها، بازار آهنگرها، بازار بزازها، بازار مسگرها، سبزه میدان.
اتوبوسها همه قراضه بودند. اول خط مسافران مدتها توی اتوبوس معطل میماندند تا ظرفیت تکمیل شود و اتوبوس راه بیفتد. به ندرت دعوا نمیشد. از حدود پنج بعد از ظهر دیگر اتوبوس به ندرت پیدا میشد. سرتاسر خیابان دلگشا، یک دبستان داشت، یک دبیرستان، یک مسجد و یک حمام عمومی.
هر روز پنج تا شش صبح مردم کوچه جلو خانهشان را آب پاشی و جارو میکردند. حدود دو هفته یک بار بطور نوبتی آب توی جوی کوچه جاری میشد و صاحبخانهها، حوالی نصف شب آب انبارهاشان را پر میکردند. گاه آب خیلی کثیف بود اما داخل آب انبار ته نشین میشد. میرابها برای خودشان ارج و قربی داشتند و پر قدرت.
در شلوغی نانواییها صبحها به ندرت زنان دیده میشدند، ولی در سبزی فروشیها اکثر مشتریها زن بودند .
هنگام ناهار وقتی از کوچه ها عبور میکردی و از مقابل در هر خانه که رد میشدی، از بوی مطبوع و آشنای غذاها کلافه میشدی. کاملا متوجه میشدی که ناهار چی دارند. بوی خورشت قرمه سبزی حتی آبگوشت میآمد. در خیابانها ظهر یا شب که عبور میکردی متوجه میشدی این نزدیکیها مغازه کبابی است. بوی کباب از فاصله صد متری مغازه میآمد. امروز داخل مغازه کبابی هم بوی کباب نمیآید.
روزهای تعطیل، تفریح و سرگرمی مردم زیارت شاه عبدالعظیم و پهن کردن بساط در باغ های اطراف تهران بود. وسیلۀ نقلیه کم بود ولی بود. باغهای نیاوران، فرخزاد، کن، درکه، اوشان، فشم. مسأله اما مشکل برگشت بود به علت کمبود وسیلۀ نقلیه.
جمعهها، حمامهای عمومی و سلمانیها به دلیل تعداد اندک شان بسیار شلوغ بود. در بعضی محلهها، حمامها بعضی روزها مردانه بود و بعضی روزها زنانه.
آب قنات
میزان مصرف خانگی آب قنات معروف به “آب شاه” یکی از شاخصهای معتبر میزان درآمد خانوادهها در محلات تهران بود. آب چندین قنات در مسیرهای مختلف از زیر زمینهای پایتخت عبور میکرد. یکی از خروجیهای این قناتها پشت ساختمان پستخانه قدیم تهران در میدان توپخانه بود.
دهها گاریچی یا گاریدار درحالی که منبعهای بزرگ روی گاری نصب کرده بودند هر روز از سحرگاهان از این خروجی، منبعها را پر از آب “آب شاه” میکردند و در حالی که گاه خود سوار اسب بودند، آب را به محلات دوردستتر میبردند. هر سطل آب دهشاهی. گاه یک شاگرد هم داشتند. بعدها شنیدم گاریچی یا گاریدارها موقع پر کردن منبع از آب شاه، بر اثر رعایت نکردن نوبت هر روز زد و خورد میکردند. در ۲۰۰ – ۳۰۰ متری ساختمان شهربانی کل کشور.
گاریدارها از خیابانها عبور میکردند سرهر کوچه توقف میکردند و چون از کوچهها به علت تنگی، گاری نمیتوانست عبور کند با دو سطل در دو دست، ابتدا تا انتهای کوچه را طی میکردند و سطلها را در خانه ها خالی میکردند.
دیگر ساکنان کوچه از همان آب آب انبار برای نوشیدن استفاده میکردند و این نشان میداد درآمدشان آن مقدار نیست که بتوانند آب قنات بخورند!
به شکل خیلی کم رنگ در خاطرم مانده است که در آن سال خانوادههایی که در کوچه عطار نژاد در خیابان دلگشا نزدیکی های میدان دلگشا “آب قنات” میخوردند، احساس فخر میکردند. نوجوانان خانوادههای فقیر پیش نوجوانان این خانوادهها خجالت میکشیدند.
سالها بعد من خودم در پارک شهر تهران با یک کوزه در دوش و یک لیوان در دست آب یخ فروش شدم و مدتی هم در اول خیابان ناصرخسرو با یک منبع پر از آب لوله کشی و نه “آب شاه” و چند لیوان بزرگ و چند قالب یخ، بساط آب یخ فروشی داشتم که به مناسبت بازدید یک مقام مهم مملکتی از محل، به خاطر سد معبر سرکوب شدم و منبع آب و لیوانها و خودم با لگد چند پاسبان توی پیاده رو ولو شدیم.
در این سالها، خاطرهای در ذهنم نمانده است که مردم محلهای در شرق تهران به مذهبی یا غیر مذهبی معروف بوده باشند. حد اکثر میگفتند فلانی آدم متدینی است. تعداد حاجیها خیلی کم بود و از احترام بیشتری هم برخوردار بودند. تعداد حاجیه خانمها هم خیلی خیلی کمتر بود. ولی پیش کسبه اعتبار بیشتری داشتند. خرید نسیه از بقالی و عطاری بسیار رواج داشت. خانمها می رفتند از بقال سر کوچه خرید میکردند و به بقال میگفتند: بنویسید، “آقا” میاد حساب میکند.
بقالها بسیاریشان سواد نداشتند اما حافظهای قوی داشتند. گاه دفتر را میدادند به مشتریهای دیگر که جنس و مبلغ مشتری قبلی را برایش بنویسند. تفریح و سرگرمی مردم در این محلهها اکثراً رفتن به میهمانیها، امامزادهها، زیارتگاهها، ملاقات بیماران، شاه عبدالعظیم، حضرت معصومه (قم) امامزاده صالح، امامزاده داوود، امامزاده حسن، امامزاده یحیی … بود.
امامزاده داوود (بالای کوهی حوالی کن شمال غربی تهران) را اکثر با اسب، قاطر و الاغ میرفتند. پولدارترها با اسب میرفتند و جوانترهای خانواده پیاده.
زیارت شاه عبدالعظیم را اکثراً با ماشین دودی میرفتند. ایستگاه ماشین دودی خیابان ری نزدیکیهای میدان شوش بود. نرسیده به میدان ترهبار معروف تهران و حوالی بستنی فروشی معروف تهران: بستنی اکبر مشدی. در طول مسیر ماشین دودی از حوالی میدان شوش تهران تا شاه عبدالعظیم تا حدود یک کیلومتر جوانهای بسیاری مدتها منتظر میایستادند تا ماشین دودی برسد و سرعت خودشان را با ماشین دودی تنظیم میکردند و ناگهان خود را به میلههای آهنی ماشین دودی آویزان میکردند. تعدادی از این جوانها بعضی خانمهای سن و سالدار را که کیف و ساک همراه داشتند، نشان میکردند و در طرفه العینی ساک را میقاپیدند و میپریدند پایین. شیون و زاری شروع میشد.
در طول سفر از تهران به شاه عبدالعظیم مردی میان سال و بلند قامت که سبیل بناگوش در رفتهای داشت و به سبیل معروف بود داخل ماشین دودی قدم میزد و با شلاق بسیار بلند جوانهای آویزان به ماشین دودی را مینواخت و پرتشان میکرد پایین.
زائران حضرت معصومه (قم) اکثرا میآمدند به گاراژ شمس العماره مقابل ساختمان معروف شمس العماره آخرهای خیابان ناصر خسرو نزدیکی بازار بزرگ تهران.
اتوبوس قراضه برای قم به اندازه کافی وجود داشت. اتوبوس پر میشد میرفت، بعد اتوبوس دیگر. پنجشنبهها و جمعهها صبح. از گاراژهای دیگر هم اتوبوسها میآمدند به گاراژ شمس العماره.
دیدنیهای مرکز شهر سینماهای خیابان لالهزار بود و بعضا تأتر. تآتر تهران، تآتر پارس، جامعۀ باربد، تآتر دهقان، سینما تهران، سینما رکس، سینما ایران، سینما هما چهاراه اسلامبول اول فردوسی، سینما مایاک، و سینما متروپل اول لاله زار نو.
سرتاسر لاله زار محل تفریح بسیاری از مردم بود. غروبهای جمعه لاله زار شلوغ میشد. تصنیف فروشهای گاه خوش صدا، آواز خوانندگان زن و مرد معروف آن زمان را به تقلید صدای آنان میخواندند و تصنیف میفروختند.
تک و توک بستنی فروشی بود که شلوغ میشد.
نخستین فروشگاههای معروف تهران در خیابان لاله زار بود. فروشگاه پیرایش (فکر می کنم اولین فروشگاه)، فروشگاه جنرال مد اول کوچه برلن.
چلوکبابی شمشیری و چلو کبابی نایب از غذاخوری های بسیار معروف و معتبر تهران بودند.
در چلوکبابی نایب کباب کوبیده اضافه و کره مجانی بود. غذای مشتریها روی میزشان گذاشته میشد و یک کارگر دیگر با یک سینی پر از سیخ کباب کوبیده راه میرفت و هر کس میخواست یک سیخ کوبیده توی بشقابش خالی میکرد.
خاطره ماندگار
از خاطرات به یاد ماندنی من در این سالها که در خیابان دلگشا زندگی میکردم:
گمان میکنم حدود ساعت ۶ صبح بود که برای خرید نان بربری تازه از کوچهای در حوالی میدان دلگشا از خانه خارج شدم و حدود یک کیلومتر به سمت سه راه جابری میرفتم. آن زمان در خیابانها اتوبوس و اتومبیل چندان دیده نمیشد. کامیون خیلی کم دیده میشد. آن روز صبح هر شش هفت دقیقه، کمتر یا بیشتر، میدیدم کامیونهایی عبور میکنند و جمعیت سوار بر پشت کامیون فریاد میزنند: “زنده باد مصدق، زنده باد مصدق. مرگ بر شاه“.
یکی دو ماه بیشتر نبود که با اسم مصدق آشنا شده بودم. اصلا نمیدانستم مصدق کی هست. اسم شاه را یکی دو بار در دهاتمان شنیده بودم. گویا سال ۱۳۲۷ بعد از ترور شاه، عکس بزرگی از شاه در روستاهای مازندران از جمله روستای طالع نزدیک پل سفید به دیوار چسبانده بودند.
نان تازه بربری خریدم و به منزل برگشتم. در بازگشت مجدداً کامیونهای دیگری همچنان میدیدم که جمعیت سوار بر آن فریاد میزنند: “زنده باد مصدق، مرگ بر شاه“.
حوالی ظهر برای خرید مایحتاج دیگری ناگزیر به طی همین مسیر شدم. این بار کامیونهای بیشتری عبور میکردند با جمعیتی بیشتر. حتی بین کامیونها اتوبوسهای قراضه هم مملو از جمعیت عبور میکردند و پرچم ایران از شیشههای اتوبوسها آویزان بود.
جمعیت پشت کامیونها و داخل اتوبوسها این بار فریاد میزدند: “زنده باد شاه، زنده باد شاه، مرگ بر مصدق”. مدتی متحیر شدم. خیلی ساده توی دلم با لهجۀ مازندرانی زمزمه میکردم که: “و ِ شون که صوایی چیز دیگه ای گِتِنه … “. (صبح که اینها چیز دیگری میگفتند)
این دو گانگی فریاد زدنها، صبح زنده باد، ظهر مرده باد، نخستین خاطرهای است که در یک روستازاده تازه به تهران آمده، مانده است و هرگز محو نمیشود. نزدیک به ۳۰ سال بعد این روستازاده به اتهام اقدام علیه امنیت کشور شاهنشاهی ایران در زندان قصر زندانی میشود!
گروه تاریخ