“آژنگ نیوز”:  محمد سعیدی حکایتی مبنی بر ماجرای از توهین به رضا شاه تا رسیدن به پست وزارت! و پاسخ به خدمتی که به او شده بود را چنین روایت میکند:خیابان خیام فعلی که یکی از خیابانهای منشعب از خیابان سپه است در سی و پنج سال پیش بنام خیابان جلیل آباد معروف بود و یکی از خیابانهای معتبر و باصفای تهران محسوب میشد. در دو طرف این خیابان دو ردیف درختان کهن و پرشاخ و برگ وجود داشت که . پیوسته آبی در جوی کنار آنها روان بود. این درختان در پائیز و بهار منظره بس زیبا داشته و در تابستان نیز با سایه های غلیظ خود خیابانرا بسیار خنک میساخت کف خیابان البته خاکی بود و سقاهای بلدیه صبح و عصر با مشک خود آنرا آب پاشی میکردند که گرد و غبار آن بخوابد و همین آب پاشی بر صفا و طراوت خیابان مزبور میافزود. سرشب سپورها چراغهای نفتی را در دو سمت خیابان بوسیله نردبانی که کنار پایه های چراغها قرار میدادند روشن میکردند و سوسوی همین چراغها از لابلای برگها بسیار دل انگیز بود.

سعیدی - پایگاه اطلاع رسانی آژنگ

محمد سعیدی نویسنده مطلب

خانه ما در اوایل این خیابان و در همان محلی بود که امروز سازمان روزنامه اطلاعات در آن واقع است. در سرتاسر این خیابان، خانه های بزرگ و باغچه های وسیع با سردرهای آجری و سنگی به سبک قدیم قرار گرفته بود و فقط در اواخر خیابان که منتهی به بازار می‌شد چند دکان وجود داشت. یکی از این دکان‌ها نجاری بود و صاحب آن پیر مرد لاغر اندام بلند قدی بود که موهای سپید داشت و قبای بلندی می‌پوشید و روی آن هم شال می‌بست.

در این دکان کرسی و چهارپایه و اینگونه اشیاء ساخته میشد یکبار من احتیاج بیک قفسه ساده جای کتاب پیدا کردم و باین حاجی مراجعه نمودم و اندازه های آنرا دادم و بیعانه هم پرداختم و قرار شد هفته دیگر بفرستم و قفسه را بگیرند.

 اما هفته بعد که مراجعه گردید صاحب دکان عذری برای تاخیر خود آورد و وعده به هفته بعد داد. هفته بعد نیز خبری از قفسه نشد و هفته های بعد هم پشت سر هم گذشت و با وجود مراجعات مکرر من پیر مرد نجار معاذیری میتراشید و قفسه را حاضر نمیکرد پس از آنکه نزدیک بدوماه از این ماجرا گذشت یکروز شخصا بدکان او مراجعه کردم و با لحن جدی گفتم حالا که قفسه را نمیسازی بیعانه مرا پس بده . مرد نجار چون قیافه جدی و مصمم مرا دید ناگهان دستها را به پرشالش زد و با قیافه برافروخته ساختگی گفت حالا کارت باینجا رسیده که با علیحضرت رضا شاه جسارت میکنی؟

من و تو و هفت جد تو همه نوکر شاهیم … » من از شنیدن این جمله ها مات شده بودم و تا چنددقیقه فکرم درست کار نمیکرد که بفهمم این مرد چه میگوید. صحبتی از اعلی حضرت رضا شاه در میان نبود و اول خیال میکردم مردک این سخنان را بدیگری میگوید ولی در آنوقت جز من و او کسی دیگر در دکان نبودیم. پیر مرد هر لحظه صدایش را بلندتر میکرد و پشت سر هم اسم اعلیحضرت شاه را بمیان میآورد و هر چه من میخواستم او را ساکت کنم و بگویم با با ساختن قفسه چکار با علیحضرت دارد پیر مرد مجال نمیداد و حتى وضع تهدید آمیز هم بخود میگرفت . در این حیص و بیص چند نفری از مردم بیکاره هم دور ما جمع  شده بودند و من مات و مبهوت ایستاده نمیدانستم چه بکنم – اگر در آن لحظه پیرمرد مجال میداد بیعانه را باو می بخشیدم و چیزی هم علاوه میپرداختم که از آن مخمصه رهایی یابم. اما پیر مرد دست از عربده جوئی و بازگو کردن سخنانی که اصلا از دهان من بیرون نیامده بود بر نمیداشت و من کم کم متوحش و حیرت زده ایستاده بودم و جرئت حرکت نداشتم و هر لحظه هم بر عده جمعیت تماشاچی افزوده میشدناگهان از سمت دیگر پیاده رو مرد سپید روی نسبتا چاقی که لباس مرتب پوشیده بود از جوی پرید و بوسط جمعیت آمد و بی هیچ گفتگو سیلی سختی بصورت پیر مرد زد. پیر مرد از این ضربت ناگهان بخود پیچید و تا آمد ناسزائی بلب آورد مرد ناشناس دو سه مشت و لگد دیگر نثار او کرد و در برابر چشمان حیرت زده ما گریبان او را گرفت که با خود ببرد پیر مرد شرور دست به تقلا و فحاشی زد و میخواست چوبی بردارد و مرد را بزند اما مرد بپاسبانی که نزدیک شده بود علامتی از گوشه یقه کتش نشان داد و پاسبان احترامی باو گذاشت و گریبان نجار را گرفت. مرد ناشناس گفت من یکساعت است از سمت دیگر پیاده رو شاهد این منظره هستم، این آقا آمده بود مطالبه قفسه یا بیعانه اش را میکرد و ابدا صحبتی که در میان نبود اسم اعلیحضرت شاه بود و این مرد حقه باز برای آنکه بیعانه را پس ندهد این بساط را براه انداخته است بعد مشت دیگری بسینه پیر مرد زد و بپاسبان دستور داد که او راباداره آگاهی ببرند. این شخص یکی از مامورین آگاهی بود که از آن حوالی میگذشت و وضع ناهنجار مرا دیده بود و همچون فرشته نجات بیاری من آمد

☆★☆

مدت بیست سال از این ماجرا گذشت و با حادثه تاسف آور شهریور۱۳۲۰ نظامات بسیاری در کشور ما زیر و رو شد و سرنوشتهای بسیاری از مردم دگرگون گردید.

آنزمان متصدی وزارت راه بودم و روزی برای شرکت در کمیسیونی بوزارت کار میرفتم که در راهرو ورودی وزارت کار مردی را دیدم ایستاده که قیافه او کاملا آشناست ولی بکسی مانند است که رنج و اندوه فراوان کشیده و از سرو وضع او هم معلوم بود که زندگانی مرتبی ندارد. من در نگاه اول شناختم که وی همان مامور آگاهی بیست سال پیش است اما او بهیچوجه مرا نشناخت . ویکتور هوگو میگوید وقتی ما در راهگذار به کسی نیکی میکنیم معمولا قیافه او در – خاطرمان نمیماند اما او که از ما نیکی دیده است قیافه ما را خوب بخاطر میسپارد و هرگز ما را فراموش نمیکند . واقعا هم چطور ممکن بود این شخص مرا بجا بیاورد .درآنروز جوانی را دیده بود محجوب و بیدست و پا که بچنگال مرد فرومایه گرفتار آمده و در کار خود در مانده بود و نمیدانست چگونه خود را از آن ورطه نجات دهد امروزمردی را میبیند موقر که از اتومبیل بزرگی پیاده شده و دربان باحترام او کلاه برداشته و پیشخدمت ها با توجه مخصوصی او را با طاق وزیر راهنمائی میکنند .

من مستقیما نزد او رفتم و از نام و از احوالش جویا شدم. با قدری ناراحتی از این برخورد اسمش را گفت و سپس شرح زندگانی و نابسامانی های خود را شرح داد. گفت من از مامورین اداره آگاهی بودم و بیست سال تمام با راستی و درستی انجام وظیفه کردم و پس از حوادث شهریور که دستگاه عدالت بسراغ شهربانی آمد وسرپاس مختاری و گروهی دیگر ازمامورین آن اداره را محاکمه کردند و بزندان افکندند منهم در جزو آنان بودم. در صورتیکه خدا شاهد است در هیچیک از تندرویهای -دستگاه شهربانی دخیل نبودم وبرعکس همیشه کمر بدفاع از بیگناهان بسته و هر وقت از دستم بر میآمد بمردم کمک میکردم . پس از گذراندن یک دوره طولانی زندان چندی است آزاد شده ام و در این مدت آنچه اندوخته و اثاثیه خانه داشته ام صرف مخارج خانواده ام شده است و امروز دیگر قادر به تهیه قوت لایموت کودکانم نیستم – چند ماه است در پی تدارک کار به این در و آندر میزنم ولی هیچکس کاری بمن نمیدهد و مرا از هر دری میرانند حالا شنیده ام وزارت کار قرار است به گروهی از بیکاران مشاغل جزء رجوع کند دو هفته است که هر روز باین درگاه میآیم و تا امروز کسی توجهی بحال من نکرده و راه دیگری هم بنظرم نمیرسد شرح پریشانیهای خود را با بیانی دلسوز تشریح میکرد و قطرات اشک دور چشمان او حلقه زده بود – بقدر یک ثانیه قیافه مغرور و سر و وضع مرتب او را در مقابل حال زار و مستاصل خود در بیست سال پیش مثل پرده سینما دیدم و از تبدل اوضاع زمانه و از فراز و نشیب سرنوشت آدمی حیرت کردم

همانجا به وزیر کار خبر دادم که از شرکت در کمیسیون بواسطه کار فوری معذورم و آن شخص را همراه آورده سوار اتومبیل کردم و یکسره بوزارت راه آمدم. وقتی وضع مرا با احتراماتی که پیشخدمت ها بمن میکردند مشاهده کرد خودش را جمع و جور کرد و با تعجب بمن و باطراف خود مینگریست و نمیتوانست بفهمد من کیم و چرا او را با خود آورده ام. چون وارددفترم شد و او وضع اطاق و دم و دستگاه آنرا دید بکلی خود را باخت بطوریکه هر چه باو اصرار میکردم بنشیند جرئت نمیکرد . در آن ایام راه آهن زنجان – تبریز در دست ساختمان بود و فعالیت زیادی در آنجا میشد و بواسطه پیش آمد شهریور و ورود عناصر نامطلوب به آذربایجان ضرورت داشت که مراقبت شدیدی در کار کارگران آنجا بعمل آید این شخص با سابقه طولانی که در امور آگاهی و پلیس داشت بهترین بازرس و ناظر عملیات کارکنان ساختمان بنظر میآمد . همانجا حکمی بنام او نوشتم که با ماهی پنجهزار ریال حقوق بسمت بازرس مخصوص وزارتی در خط آذربایجان مشغول شود.

رئیس دفتر را خواستم و حکم را دادم که شماره بگذارد و فورا برگرداند. ده دقیقه بعد که حکم را بدست او دادند چشمانش از حیرت گشاد شد نگاهی بحکم میانداخت و نگاهی به من میکرد و نمیدانست چه بگوید و چکار کند. در ابتدای امر نمیتوانست مفهوم حکم را درک کند و نمیدانست مقصود از ماهی پنجهزار ریال چیست . ناگفته نماند که در آن ایام هنوز وضع اقتصادی کشور آشفته نشده بود و نظم و انضباط پیش از شهریور باز در اقتصاد کشور و در دستگاههای اداری برقرار بود حقوقها هنوز از دویست و سیصد تومان تجاوز نمیکرد و چون خود او هم در تمام دوره خدمت در آگاهی شاید بیش از ماهی صد یا صدو پنجاه تومان حقوق نگرفته بود رقم ماهی پنجهزار ریال برای او باور نکردنی بود ، خاصه پس از آنهمه بیکاری و تنگدستی.در همین وقت رئیس محاسبات را که با تلفن خواسته بودم آمد و  رونوشت حکم را با و دادم و گفتم این آقا باید برای انجام ماموریت فوری بـه آذربایجان برود. همین الان خرج و سفر و فوق العاده و یکماه حقوق او را نقدا بیاورید که بلافاصله از همین جا براه بیفتد. رئیس محاسبات  خواست او را همراه ببرد که ترتیب کارش را بدهد اما من که میدانستم رفتن او از اطاق همان و گرفتار پیچ و خم اداری شدن و پنج شش روز سرگردان ماندن همان گفتم لازم نیست ایشان بیایند .

همین جا مینشینند تا من دستورات لازم را بایشان بدهم و شما حقوق و خرج سفر و فوق العاده او را از فلان محل بفرستید که همین جا بایشان داده شود. یکساعت طول کشید تا رئیس محاسبات با ورقه سند خرج و یکدسته اسکناس وارد شد و در این مدت من مشغول رسیدگی به نامه های فوری بودم و او با حالتی حیرت زده چشم بمن دوخته بود و مثل کسیکه در خواب مغناطیسی باشد بمن مینگریست و جرئت نداشت دست و پای خود را حرکت دهد مبادا این رویای عجیب از نظر او محو شود حالت او را در موقعیکه ورقه سند خرج را امضا کرد و اسکناسها را میگرفت محال است کسی بتواند وصف کند. دستهای او میلرزید و سرو تنش در حال ارتعاش بود و هر صد تومانی که رئیس محاسبات میشمرد و باو میداد با چشمهایی که معلوم بود هیچ چیز را نمیبیند خیره مینگریست و گاهی هم مات و مبهوت بمن نگاه میکرد. وقتی رئیس محاسبات رفت با و گفتم حالا بروید منزل و کارهایتان را

روبراه کنید و پس فردا بیائید که دستورات لازم برای انجام ماموریتتان بشما بدهم و به تبریز بروید. دیدم اصلا قدرت حرکت و حتى تکلم ندارد و هنوز مانند آدمی که در خواب باشد یمن مینگرد و چیزی نمیگوید. برای آنکه را از این وضع بدر آورم برخاستم و نزد او رفتم و دستش را گرفتم.

در این وقت بغض او ترکید و از آن سکوت عمیق بیرون آمد و بصدای بلند شروع بگریه کرد و خواست بیفتد و پاهای مرا ببوسد. فشار زندگانی و رنج متمادی او را چنان مستاصل ساخته بود که طاقت تحمل  این فرج بعد از شدت ناگهانی را نداشت.

شانه های او را بمهربانی  گرفتم و او با کلماتی مقطع  از شدت تاثر میلرزید زبان به تشکر گشود . باو گفتم هیچ از من تشکر نکن این همراهی مختصر پاداش نیکو کاری گذشته خودتان است

چنین است فراز و نشیبهای زندگانی آدمی و چنین است نتیجه : که ماندانسته و ناخودآگاه از اعمال خود میبریم. دلی دانا و چشمی بینا و ذهنی هوشیار لازم است تا تبدلات این جهان را هر روز بدیده عبرت  بنگریم و درسی آموزنده از آن برگیریم و ببینیم .

منبع :خاطرات محمد سعیدی سناتور و کفیل وزارت راه در دهه ۲۰ خورشیدی

گروه تاریخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *