“آژنگ نیوز”:تصویری از مراسم ازدواج عظمی عدل اولین زن مترجم ایران در این صفحه دیده می شود. او اولین ترجمهاش را به دور از چشم دیگران و در ۱۰ سالگی انجام میدهد. هر چند که با مرگ زودهنگام پدر شانس انتشارش از دست میرود. چند سالی میگذرد تا شانزده-هفده سالگیاش، وقتی ترجمهاش از «جامهپشمین» نوشته «آنری بوردو» در سال ۱۳۱۶ روانه کتابفروشیها میشود و نام عظمی عدل را بهعنوان اولین مترجم زن کشور ثبت میکند. عدل علاوه بر زبان فرانسه به انگلیسی هم تسلط داشت.او در یک گفتگو در مورد ورودش به عرصه ترجمه و خانواده اش چنین توضیح میدهد:


ازدواج عظما عدل با حبیب نفیسی در ۲۷ بهمن ماه ۱۳۲۶
من عظما عدل، از خانواده عدل هستم و در تبریز متولد شدم ولی در دو سالگی به تهران آمدیم، چون پدرم نماینده مجلس شده بود. من به تهران آمدم و مدت توقفم در تبریز خیلی کم بوده، ولی البته هر سال تابستان برای مدتی به تبریز میرفتم. این است که با زبان ترکی آذری آشنایی دارم. چون که در خانه، مادرم با مستخدمین و اقواممان همیشه ترکی صحبت میکردند، ولی خودم اصولاً در تهران بزرگ شدم. البته چهارمین فرزند خانواده بودم که دو برادر داشتم، یکی پروفسور یحیی عدل و دیگری دکتر غلامرضا عدل هستند که تحصیلاتشان در فرانسه بوده. یکی در قسمت طب و دیگری در قسمت کشاورزی تحصیل کردند و فرزند سوم شمس فر عدل خواهر من بود که بعدها همسر محمدولی فرمانفرمائیان شد.
س- ببخشید اسم پدرتان چه بود؟
ج- اسم پدر من یوسف عدل بود که چندین دوره نماینده تبریز در مجلس شورای ملی بود.
س- تحت همین اسم بودند یا لقب داشتند؟
ج- لقب او قائممقام بود.
س- پس توی اسامی وکلای مجلس آن زمان به نام یوسف قائممقام بود؟
ج- نخیر. قائممقام بود. بعدها که سجل مرسوم شد، به نام پدربزرگم که عدلالملک بود فامیلشان را عدل انتخاب کردند.
س- در چه رشتهای غیر از کار سیاسی قبلاً علاقهمند بودند؟ ملاک بودند؟
ج- بله. ایشان ملاک بودند و در تبریز ملک داشتند و عموهای من همه به کار ملک میپرداختند و قبل از اینکه نماینده مجلس بشوند، در زمانی که شاید خیلی بچه و یا شاید هنوز متولد نشده بودم، در شهرهای مختلف حاکم میشدند. مثلاً از جمله یادم هست که موقعی که من متولد شدم، ایشان حاکم کرمانشاه بودند. به مشهد رفته بودند، به کرمانشاه رفته بودند. البته من خیلی بچه بودم، یعنی در حدود ده ساله بودم که پدرم فوت کرد. من تحصیلات ابتدایی و متوسطهام را در مدرسهی ژاندارک تهران به پایان رساندم و در آن مدرسه که مدرسه بسیار خوبی در آن زمان بود، دختران میتوانستند فارسی و فرانسه توأماً با هم بخوانند. یعنی از صبح تا ظهر ما فرانسه میخواندیم و از ظهر به بعد فارسی میخوندیم و میتوانستیم هر دو زبان را به مراحل آخری آن برسانیم، یعنی فرانسه را تا قسمت Brevet که نسبتاً یک مرحله خوبی است، میتوانستند برسانند و فارسی هم آنموقع البته تا کلاس یازدهم بود، یعنی متوسطه تا یازده تمام میشد و آن را هم میتوانستند تمام کنند. البته یک کمی مشکل بود این دو را با هم تلفیق دادن، چون به مراحل آخر که میرسید، هر دو قسمت خیلی مشکل بود و کمتر کسی بود که بتواند واقعاً هر دو زبان را به مرحله آخری برساند. اغلب دختران ایرانی چون ترجیح میدادند متوسطه ایرانی را تمام بکنند تا آن مرحله آخر فرانسه نمیرساندند، چون واقعاً موقعی میشد که با هم خیلی قاطی میشد و دیگر تنظیم وقت و اینکه چطور آدم بتواند هر دو را به اتمام برساند، مشکل میشد. ولی من با اشکالات بسیار زیاد بالاخره توانستم هر دو را به آن مرحله آخر برسانم. در آن موقع که من تحصیل میکردم، چون اصولاً هم در فارسی و هم در فرانسه به ادبیات خیلی علاقه داشتم، معلمین ما که همان خواهران تارک دنیا بودند در قسمت فرانسه، و اینها چون شوق و ذوق مرا در قسمت ادبیات دیده بودند، خیلی مرا تشویق کردند. چون میدیدند خیلی به ترجمه علاقه دارم، خودشان مرا خیلی تشویق کردند و اسم یک کتابی که خب خیلی باب طبع آنها در آنموقع بود، از یک نویسندهای که خیلی مورد علاقهی خودشان بود را به من یادآوری کردند که من بتوانم این را ترجمه کنم. البته، قبل از این هم من خودم حتی موقعی که پدرم زنده بود، چون خیلی به ترجمه علاقه داشتم، کتابهای بچگانه که در آن موقع پدرم در اختیار من گذاشته بود، شروع کردم به ترجمه کردن.
س- از چه زبان به چه زبانی؟
ج- از زبان فرانسه به فارسی که یک سری کتابهایی است که هنوز هم در فرانسه خیلی معروف است. نوشتهی کنتس دوسکور Segur که برای کودکان نوشته است. آنموقع من شروع به ترجمه کردن یکی از اینها کردم. البته خیلی بچه بودم، در حدود نه سالم بود. اول فکر میکردم که این کار خیلی بدی است که مثلاً آدم از وقت درسش بزند و به ترجمه بپردازد. بعد پدرم فهمید که من این کار را میکنم و من خیلی تعجب کردم، چون پدرم خیلی آدم سختگیری بود و میترسیدم بگوید که چرا به جای درس خواندن و تکالیف مدرسه، این کار را میکنی. وقتی دیدم ایشان خوششان آمد و به من گفت که اگر این کتاب را تمام بکنی من این را چاپ میکنم، این خیلی موجب خوشحالی من شده بود، ولی متأسفانه وقتی که این کتاب را ترجمه کردم، پدرم دیگر فوت کرده بود و دیگر این موضوع مسکوت ماند، ولی معلمین من در مدرسه مرا خیلی به این کار تشویق کردند. یک کتابی از نوشتههای هانری بوردو به نام La robe de laine که ترجمه فارسی آن بهنام «جامه پشمین» شد و گفتند این را ترجمه کن. آن را من در آن زمان ترجمه کردم. البته به خرج خودم و دادم آن را چاپ کردند. من بهقدری خوشحال شده بودم که اصلاً جنبهی مادی آن برایم مطرح نشد، چون من در آنموقع یک دختر پانزدهسالهای بیش نبودم و آنموقع هم این کارها مرسوم نبود، بهطوری که بعدها من فهمیدم در یک نمایشگاه کتابی که بعدها درست شده بود و خانم فریده دیبا رفته بودند و آن را افتتاح کرده بودند، من با کمال تعجب دیدم که اولین زن مترجم ایرانی بودم و این را نمیدانستم. یعنی باور نمیکنم که چنین چیزی حقیقت داشته باشد. البته کتاب من که آنجا بود از لحاظ سنه نشان میدهد که من اولین خانم مترجم بودم. ولی من میدانم که وقتی بچه بودم همکلاسی من دختر آقای امیرتیمور بود که بعدها زن اسکندرمیرزا شد، او برای من تعریف میکرد که مادر او که مسلماً خیلی مسنتر از ما بود، یکی از کتابهای پیر لوتی را ترجمه کرده بود، ولی شاید آن کتاب بهصورت چاپ شده در ایران در آن زمان وجود نداشته که بتوانند بگویند آن خانم اولین مترجم زن ایرانی بوده است. این است که نوشته بودند من اولین مترجم زن بودم. کتابی بود بهنام «جامه پشمین» که من آن را ترجمه کردم. خب، بعدها هم خیلی تشویق شدم و از اشخاصی شنیدم که ترجمه خیلی خوب بوده که خیلی باعث دلگرمی من شد از جمله آقای دشتی. آقای دشتی خیلی مرا تشویق کردند و گفتند خیلی خوب است. بعد از اینکه من این کار را کردم و هنوز هم در آن زمان مدرسه میرفتم، به علت یک کسالتی که برای مادرم پیش آمد و چشمش خیلی ناراحت شد، زمان رضاشاه بود، قرار شد که مادرم برای معالجه به فرانسه در اروپا برود، چون دکترها اصلاً نتوانستند تشخیص بدهند که کسالت چشم مادرم از چیست و برادرانم خیلی با زحمت برای او این کار را درست کردند که برود به فرانسه و چشمش را معالجه کند و چون ایشان خیلی به من علاقهمند بودند، سعی کردند که مرا هم همراه خودشان ببرند و خوشبختانه این کار درست شد و من همراه ایشان رفتم.
س- این در چه سالی بود؟
ج- این تقریباً در سال ۱۳۱۷ شاید بود که ما به فرانسه رفتیم.
خانم عطما عدل اسفندماه ۱۴۰۲، در سن ۱۰۵ سالگی درگذشت.
گروه تاریخ