“آژنگ نیوز”:جستجوی مرده شور در کشور سوییس دوره رضا شاه یک خاطره تاریخی به روایت محمد علی هدایتی است. او می نویسد:یکی از دوستان تحصیلی ما به نام دکتر فروتن وقتی در کشور سوییس مشغول تحصیل بودیم(سال ۱۳۱۶خورشیدی)یک هفته مرخصی گرفت و در این مدت به خوشگذرانی پرداخت و خوشگذرانی و تفریح و بدمستی را در کشور بیطرف سوئیس به حد اعلی رسانید هر چه در مقام نصیحت او برآمدیم به خرج نرفت، روز هفتم یا آخرین روز مرخصی در مقام خودکشی سریع برآمد و جان خود را به پایان رساند.
تاسف و تاثر از فوت فروتن دوست و همشاگردی عزیز از یک طرف و عدم وسیله برای کفن و دفن طبق موازین شرع اسلام از دانشجویان ایرانی مقیم سوئیس مشکلی به بار آورده بود. در همین حیص و بیص که نگران وضع بودیم یکی از دوستان ایرانی سررسید و گفت چرا در فکر فرو رفته اید. برای انجام تشریفات مذهبی دنبال حاجی عباس شابدو العظیمی بروید!


نگارنده خاطرات
ز ل زل بقیافه دوست ایرانی نگریستم چون خودم اهل شاهزاده عبدالعظیم تهران هستم و پدرم تولیت آستانه حضرت عبدالعظیم را بعهده داشت. من خیلی از شوخی نابجا و ناپخته دوست ایرانی خود کوک شدم زیرا در آن موقع حساس که همه در فکر کفن و دفن فروتن بودیم .این بیان دوست که ما را متوجه حاجی عباس شابدوالعظیمی در قلب کشور سوئیس میکرد باور کردنی نبود و من پیش خودحدس زدم او چون میداند من اهل شاهزاده عبدالعظیم هستم بقصد شوخی و مزاح با من برآمده است.
وقتی بقیافه ناراحت ما پی برد گفت: بجان همه تان راست میگویم اینهم آدرس – او . خیابان شماره ۶ ساختمان سه گوش طبقه سوم ….. دیگر برای من یقین حاصل بود دوست ایرانی ماراست میگوید . ماموریت یافتم دنبال حاجی عباس همشهری عزیز خود بروم در راه هزار جور خیال درباره حاجی عباس میکردم نمیدانستم حاجی عباس در سوئیس چه کاره است و آیا واقعا سمت و حرفه او مرده شوئی است یا اینکه بقصد معالجه یا انجام کار بسوئیس سفر نموده است .
یکراست بآدرس تعیین شده رفتم وارد آپارتمانی شدم. در طبقه سوم درست مقابل درب آپارتمان قرار گرفتم . با حروف لاتین روی پلاک برنجی کلمه حاجی) HADG ) نقش بسته بود .
دیگر صد درصد اطمینان یافتم که با عجیب ترین مردان روبرو میشوم دکمه زنگ اخبار را فشار دادم .بانوی سالخورده سوئیسی که جاروب در دست داشت درب را گشود و بدون تامل – مرا بداخل اطاق فراخواند .
سراغ حاجی را گرفتم و گفتم برای ملاقات با حاجی عباس آمدم ولی او پیاپی مرا دعوت به ورود میکرد .
بناچار وارد شدم قیافه ساختمان و اطاق پذیرائی نشانه ای از ایران و ایرانی نبود بخصوص اینکه پیرزن سوئیسی بفرانسه با من سخن میگفت و وقتی چند کلمه فارسی من باب آزمایش برزبان راندم معلوم شد اصلا بزبان مادری من آشنائی ندارد.
باز بفکر و خیال فرو رفتم و پیش خود گفتم نکند این نام خاصی از حاجیان عرب باشد که دوست ایرانی من شوخی اش گل کرده باشد.
چند لحظه ای نگذشت پیرزن سوئیسی با جعبه کوچکی که در دست داشت با طاق پذیرائی بازگشت و تعارف نمود همینکه چشم انداختم متوجه شدم جعبه گز اصفهان است و باز برای من یقین حاصل شد که این آپارتمان منزل حاجی عباس شاه عبدالعظیمی است و جعبه گز نشانه کاملی از هویت اصلی حاجی میباشد. پنج دقیقه نگذشت که صدای سرفه برخاست . تاخ و توخ سرفه که در کریدور پیچیده بود حکایت از وجود یک ایرانی میکرد . انتظار سر رسید حاجی افسانه ای من وارد شد . سلام وعلیک بلند و بالا رد و بدل شد و من از قیافه جالب او پی بردم که داستان زندگی حاجی شنیدنی است. باداباد پس از احوالپرسی از حاجی جویای هویت خانوادگی او شدم ولی قبلا با و گفتم برای من عجیبست که اهل حضرت عبدالعظیم یا شهرری باشم ولی تاکنون اسم حاجی عباس را نشنیده باشم و حتی ندانم یکی از همشهری های عزیز من در سوئیس کشور متمدن جهان سکنی دارد و دارای اینهمه دم و دستگاه است.
حاجی گفت : بله من اهل شاه عبدالعظیم هستم و آن مغازه ایکه در ته بازار نزدیک درب صحن قرار دارد و یک حاجی ریش حنائی هنوز مشغول کسب و کار است عموی گرامی من میباشد و اگر نشانی های بیشتری بخواهی اینست که عموی من در بازار حضرت عبدالعظیم دارای نام مشخص و معلوم است یکی بنام حاجی شیشی . این نام از این جهت باو اطلاق شده که هندوانه اهالی بازار وحتی بعلت فروش تخمه کدو و را تامین میکند و مشتریها او را بنام حاجی شیشی صدا میکنند !
حاجی عباس بعد از چند سرفه پیاپی ادامه داد : چون کسی جز عمو آنهم با صفات و مشخصات فوق نداشتم حرفه آشپزی پیشه گرفتم. در تهران آشپزیک فرانسوی شدم . سالها برای او آشپزی میکردم تا اینکه آن فرانسوی از تهران بدمشق منتقل شد و مراهم با خود به سوریه برد چون با غذاهای ایرانی که دست پخت من بود خو گرفته بود. چند سالی در دمشق بودیم که از این شهر هم انتقال پیدا کرد و با هم به قاهره رفتیم در قاهره نیز به فرانسوی خدمت میکردم و روزگار را میگذراندم.
پس از مدتی اقامت در پایتخت مصر ، فرانسوی به سوئیس در انتقال پیدا کرد و منهم برای نخستین بار وارد دیار اروپا شدم. مدتی نگذشت که فرانسوی بوطن خود می مراجعت نمود ولی من من در سوئیس ماندنی شدم و به هنوز که هنوز است در این کشور مقیم میباشم.
سئوال کردم آیا اخلاق – فرانسوی مزبور با اخلاق به ایرانی شما سازگار بود ؟
در جواب گفت شبیه ایرانیها بود. چه در اخلاق و چه آداب و گرنه چگونه ممکن بود من را با خود به سفر وحضر ببرد و به هر کجا ماموریت پیدا کند مرا هم فراموش نکند و باید بگویم واین فرانسوی تنها بخاطر آشپزی و و یا علاقه زائد الوصف به – غذاهای ایرانی نبود که من – را همه جا میبرد بلکه او اخلاق و رفتار من را – هم پسندیده بود .
سئوال نمودم : آیا توانستید فرانسوی را به اسلام مومن و معتقد سازید؟
جوابداد : خیلی درباره مسائل مذهبی با او صحبت میکردم ولی فرانسوی در این فکرها نبود و نه کاری به مذهب من داشت و نه اینکه من کاری به مذهب او داشتم و هر چند او چندان مقید به انجام تکالیف مذهبی نبوده است. پرسیدم کار و بار شما چیست !
بدون تامل گفت : تجارت پرسیدم چه تجارتی ؟
گفت: تخمه کدو و هندوانه که عموی من میفروخت باضافه باسلوق و گردو و مغز و سایر تنقلات ایرانی را تهیه نموده و در نزدیکی دانشگاه ژنو
درمعرض فروش قرار میدهم و اغلب خریداران هم دانشجویان ایرانی میباشندو این تنقلات را هم در همین سوئیس با چه زحمتی بدست میآورم و باسلوق را خودم در همین آپارتمان تهیه میکنم و مغز بادام و گردو را هم گاه و بیگاه از اسپانیا وارد ژنو میکنند و چون فقط من خریدار این تنقلات میباشم به قیمت ارزانی بدست میآورم .
خیلی از طرز تجارت او دچار تعجب شدم ولی بروی خود نیاوردم سئوال کردم بچه مچه هم داری ؟
گفت: سه پسر دارم و در حالیکه جواب سئوال مرا میداد بزبان فرانسه بانک زد و فرزندان قد و نیم قد او وارد اطاق شدند. هیچ کدام زبان فارسی نمیدانستند ولی هر سه بزبانهای فرانسه و آلمانی که زبان های اصلی ملت سوئیس میباشد آشنائی کامل داشتند حاجی عباس در حالیکه بچه های خود را نشان میداد در مقام معرفی یک یک آنها بمن برآمد و گفت هر سه نفر از بورس تحصیلی دولت ایران استفاده میکنند و مشغول تحصیل میباشند .
باز دچار تعجب شدم پرسیدم حاجی چی چی – میگی بورس تحصیلی یعنی چه دولت ایران بودجه برای تحصیلات عالیه جوانان دیپلمه خود ندارد تا آنها را باروپا اعزام نماید تا چه رسد خرج تحصیل آنها فراهم کند و در اینصورت چگونه ممکن است برای فرزندان شما که در دبستان و دبیرستان – تحصیل میکنند خرج تحصیل فراهم نماید.
آهی کشید و گفت: خدا علی اکبر داور را حفظ کند. ذکر نام داور که برای دانشجوی حقوق دانشگاه چون من مانوس بود باعث شد که او را باز بر سر حرف آورم ….
حاجی عباس میگفت بعد از اینکه آن مرد فرانسوی بکشور خود فرانسه باز گشت با چند نفر ایرانی آشنا شدم. من هفته ای یکبار آبگوشت وطن بار میکردم و ایرانیهای زبده این کشور که مشغول – تحصیل در این شهر بودند : بآپارتمان مسکونی من – میآمدند و آبگوشت دست پخت مرا تناول میکردند .
ایرانی های مزبور عبارت – بوده اند از : دکتر آقایان دکتر وارطانی و همین آقای علی اکبر خان داور … داور پس از اینکه بایران بازگشت و وارد عرصه سیاست شد بیاد خدمات آشپزی من افتاد و با آن شجاعت اخلاقی خود که او را به تمام معنی جوانمرد نشان میدهد بورس تحصیلی برای سه فرزند من ترتیب داد و سالهاست مرتبا از تهران برای فرزندان من پول میرسد و آنها با خیال راحت به تحصیلات خود ادامه میدهند.
دردسر ندهم علت ملاقات با حاجی را بازگو کردم و از فوت فروتن او را با خبر ساختم. حاجی بدون تامل گفت براستی من در کندن قبر و غسل و تلقین میت تخصص کامل دارم . درنگ را جایز ندانستم دست حاجی را گرفته بر سر جنازه دوست بردم . سایر دانش جویان هم حضور داشتند حاجی با مهارت خاص تشریفات مذهبی را انجام داد و جالب اینجاست حاجی قبل از آن تاریخ هم کاری جز کفن و دفن ایرانیهای مقیم سوئیس نداشت. او تا ده سال پیش زنده بود و در سوئیس بکار ایرانیها می رسید پسران او هم در انجام تحصیلات عالیه موفق شدند و بد نیست بدانید یکی از فرزندان او که مهندس است دهسال قبل در فرودگاه مهرآباد مشغول کار بود. این بود جالبترین خاطره من از زمان تحصیل در سوئیس که حکایت نمودم.


منبع: خاطرات محمد علی هدایتی استاد و رییس دانشکده حقوق و وزیر دادگستری در دهه چهل خورشیدی
زمان نگارش خاطره سال ۱۳۴۷ خورشیدی