“آژنگ نیوز”: تصویری از درون حرمسرای ناصرالدین شاه به روایت مستشرق خارجی ویلیز در کتاب خاطراتش بدین صورت ارایه شده است:
روزی رئیس بهداری سفارت که در واقعه رئیس مستقیم من بود از من پرسید : مایلی با هم به بازدید از قسمت “اندرون” ( قسمت حرمسرا و مخصوص زنان اعیان ) برویم ؟زیرا یک چنین فرصتی همیشه برای هر کسی میسر نمیگردد . فکر میکنم برای تو کاملا ” جالب و دیدنی باشد .
باهیجان پاسخ دادم آه…..بله…حتما بهسفارش ,او با عجله لباسی بلند یا ” جبه”ای که لباس رسمی اشخاص بار یافتگان بدربار آن روز بود پوشیدم ،یک جفت گالش بروی کفشهای خود بپا کردم زیرا” گالش پوتین ” پوشیدن در آن روزها یک نوع علامت ویژه رجال ، درباریان و شخصیتهای مهم مملکت بود . پس از اعلام آمادگی بدستور “مستر بی” یک نفر از پیشخدمتها که منزل “عینالملک” را بلد بود سوار بر کالسکه مرا تا مقابل منزل او برد» داشتن این نوع القاب و عناوین » ارثی وخانوادگی نبود و بنابر موقعیت و مقام از طرف شاه به خادمین به خودش و درباریان مورد محبتش بصورت رسمی ابلاغ میگردیدومایه افتخار گیرنده ابلاغ بود. القابی نظیر ” سیفالملوک، رکنالدوله، ضیاءالسلطان و القابی از این قبیل که اغلب در برابر صداقت و فداکاری فوقالعاده نسبت به شاه و درباریان و یا در مقابل دادن پیشکشی با هدیه و پولفراوانبه اشخاص ابلاغ میشد . گیرندگان این القاب اغلب مردمی پر تکبر ، با هیبت بودند ، و ندرتا ” اشخاص با شخصیت و وقار و پاک و خدمتگزار هم در میانشان یافت میشد.


بمحض تولد یک نوزاد درباری همراه با نام او لقبش هم از طرف شاه ابلاغ میگردید که در طول دوران زندگی رفته رفته این القاب تغییر مییافت و مفتخر بدریافت القاب والاتری میگردید . از جمله هنگامی که من تازه به ایران آمده بودم بزرگترین شاهزاده از فرزندان شاه شاهزاده ” مسعود میرزا ” بود که لقب ” یمینالدوله ” را داشت .پس از درگذشت او شاهزاده ” مسعود میرزا ” بود که لقب ” یمینالدوله ” را داشت . پس از گذشت حدود دهسال رفته رفته لقب او به ” ظل سلطان ” مبدل گشت که بمعنی ” سایه شاه” میباشد .
بهر صورت وقتی آن روز به مقابل دروازه بزرگ خانه مجلل ” عینالملک ” رسیدیم ، یکی از مستخدمین مرا به داخل هدایت کرد قبل از ورود به اطاق گالشهای خودم را از پا در آوردم ،و روی یکی از صندلیها منتظر نشستم ۰ یکی از کا رمندان شاهزا ده که جسته گریخته چند کلمهای با زبان فرانسوی آشنایی داشت بمن اطلاع داد که یکی از خانمهای ارباب بیمار است و بهتر است همین حالا او را معاینه کنید و به درمانش بپردازید.خود عینالملک مردی با وقار محترم با نگاهی پر نفود از خانوادهای اصیل و ثروتمند بود. وقتی مترجم ما موضوع بیمار بودن یکی از زنهای زیبای او و وخیم بودن حالش را به اطلاع من رساند دچار حالتی از نگرانی توا م با کنجکاوی شدید گشتم .
چند دقیقه بعد مرا در اختیار یکی از خواجه باشیهای حرمسرا قرار دادند که خود او نیز دچار یک نوع زردی پوست و تنگی نفس بود. بطوریکه بهنگام راهنمائی من و بالا کشیدن از پلهها مرتبا هسهس میکرد و نفسش به شماره افتاده بود . رفتیم تا به قسمت اصلیاندرون رسیدیم . جائیکه بجز زنان خانواده و خواجهسرایان کسی را راهی به آنجا نبود.
پس از گذشتن از چند حیاط و راهرو ، سرانجام بمقابل در کوتاهی رسیدیم که پرده ضخیمی جلو آن را پوشانده بود . خواجه راهنما داخل شده،دامن پرده را بمنظور داخل شدن من بالا گرفت و بصدای بلند فریاد کشید ؛ برو ، برو ۰۰۰ اینجا باغچهکوچک ولی زیبا و خوشمنظرهایبود که تعدا دیبچههای خوشرنگورو بهمراه کنیزکهای سیاه پرستار خودشان مشغول بازی و داد و فریاد در آن بودند . بوی عطر گلهای رنگارنگ باغچهها مشام هر تازه واردی را نوازش میداد .
از تعدادی فوارههای مرتفع، آبی زلال و خنک با صدائی مطبوع بداخل حوض وسط حیاط میریخت حیاطی بعرض پانزده و طول تقریبی سه متر.


تعدادی از خانمها بمحض مشاهده ما با جیغ و فریاد و سر و صدا بطرف اطاقها دویدند. عدهای هم خود را در پشتبوتههای سر بهمآورده گلها مخفیکردند و بقیه در حالیکه با گوشه چارقد خود ضمن پوشاندن چانه و دهان حالت “یاشماق ” بخود گرفته بودند در همین حال با ناباوری از ورود یک مرد نامحرم ، آن هم یک نفر فرنگی به داخل حرمسرا به تماشا ایستادند .اغلب آنها بدونجوراببودند و یا دمپائیهایپارچهایزیبا و رنگارنگی بپاداشتند .
در اینجا حتی دختر بچگان ده دوازده ساله هم مراعات عفت را میکردند و روسریهائی بسر داشتند درحالیکهبعلت بچگی تلاش چندانی برای پوشیدن صورت خود نشان نمی دا دند دخترکا نی زیبا ، گندمگون و ملیح ، با صورتی نسبتا ” گوشتآلود و گرد و چشمانی درشت و خوشنگاه .
بمن سفارش کرده بودند که بمحض ورود به اندرون رعایت ظاهر را بکنم ,کاملا ” سربزیر و محتاط باشم و هرگز با نگاههای مستقیم و جستجوگر خود شک ساکنین اندرون را در مورد بد نگاهیخودم برانگیخته نسازم . که در صورت گزارش موضوع به عینالملک امکان دچار شدن به عواقبوخیمی در انتظارم بود . لذا از ترس دچار شدن بههرنوع اتهامی تا آنجا که میتوانستم نگاهم را مستقیما “بطرف زمین دوختم و کاملا ” سر بزیر راه خودم را بدنبال خواجهباشی ادامه دادم .در دل بخود نوید میدادم که بهر طریق فرصتی برای اقناع حسکنجکا ویخویش و نظر انداختن به اطراف را پیدا خواهم کرد .
خواجه پیر مرا بداخل اطاقی که با فرشهای زیبا و گرانقیمتی مفروش شده بود راهنمایی کرد . تنها نشانه از بقیه مبلمان آن وجود یکعدد صندلی تکیبود که از قبل بمنظور نشستن من آماده کرده بودند.
خواجهباشی بیرون رفت و فرصتی بمن داد تا بدقت نگاهی به اطراف اطاق بیندازم پردههائی از مخمل رنگارنگ با منگولهها یی زیبا . یکعدد آینه سنگی قاب و پایه نقرهای دروسط طاقچهای که از قرار معلوم توسط معماران فرانسوی گچ بری شده بود، دیده میشد .
سرتاسر تازیر سقف و دیوارها آینهکا ری بود.صدها تکهآ ینههایریز و درشت به قطع مختلف به اشکالهندسی متفاوت را باهنرمندی و زبردستی تمام آنچنان بهم چسباندهبودند که اثری از وجود کجدیوار در زیر آننبود . در گوشه انتهای اطاق یکقسمت بصورتگنجه یاکمدی در آمدهبود . در این ضمن خواجه حرمسرا دوباره داخل شد و بهآرامی پشتبهدیوار همانجا در کنار وضع ظاهر و لباس و چارقد زنان کنار من نشست . چند دقیقه بعد هم کنیز سیاهی وارد شد و یک عدد قلیان آماده را در مقابلم بروی زمین گذاشت.
در همان حال که من مشغول کشیدن قلیانم بودم پرده اطاق بالا رفت و دو نفر زنجوان در سنینی بین شانزده تا هیجده سال از در وارد شدند . باید بگویم که من از این برخورد ناگهانی با دو نفر از خانمهای جوان و زیبای ایرانی تکانی خوردم و بیاختیار جایجا شدم زیر هرگز تصور روبرو شدن با آنها را نداشتم . زنانی که در عین زیبائی و ظرافت لباسهای الوان بسیار قشنگی بتن داشتند و عینا ” مثل یک جفت پروانه رنگی بودند .
تاقوزک پا پابرهنه و بدونجوراب بودند . دامن آنها در اثر پوشیدن تعدادی زیردامنی و لباسهای دیگر بالا آمده و حالت چتری بخود گرفته بود . دامن اصلی و رویی آنها ازابریشم خالص و به الوان مختلف بود. در حقیقت دامنی چند ترک که هر ترک آن رنگیدبگر مخلوطی از رنگهای بنفش ، لیموئی ، سرخ ارغوانی با حاشیهای طلائی داشت وتا بالای زانوهایشان روی زمین نشستند ۰.هر یک از زنان نیم تنهای از مخمل رنگی با گلهای برودری دوزی شده بسر داشتند که بوسیله سنجاق طلائی یاقوت نشانی از زیرگلویشان محکم شده بود . یک دسته کوتاه از موی سرشاندر بالایپیشانی از زیرچارقد بیرونزدهبود .نگاه آنهااز زیر اینچارقدگیرا و تکاندهنده بود .
هر دوی آنها در عین نوجوانی نسبتا ” گوشتآلود ، خوش رنگ و رو و سالم بودند ، و ضمن صحبت در گوشی با هم شروع به خندههای کوتاهی میکردند . آن یکی که در حقیقت ادعای کسالت و بیماری داشت مشاهده آثار بیماری و نقاهت از چهرهاش امکان نداشت . زیرا گونههای خودش را کاملا ” با سرخاب گلگون ساخته بود . با این وجود افراط،آن دیگری دراین کار بمراتب بیشتر از بیمار به نزد حکیم فرنگی آمده بود. چشمانشان سرمه کشیده و ابروان خود را با “وسمه”، کاملا ” سیاه و از وسط بهم متصل ساخته بودند . همانطور که میدانیم چشمان زنان ایرانی نسبت به سایر نژادها درشت و گیرا و سیاهتر است که بکار بردن سرمه و سیاه کردن مژگانها و حاشیه چشمها این زیبائی و جاذبه نگاه آنان را صد چندان میسازد.
چند دقیقهای با هیجان تمام مشغول مذاکره با خواجهباشی شدند .از قرار معلوم او سعی داشت در عین حال وادار ساختن آنان به رعایت عفت و وقار آنها را راضی به معاینه شدن بوسیله من سازد . سرانجام قانع شدند. ناگهان هر دوی آنها به آرامی دو زانو در مقابلم نشستند و اجازه دادند تا مچ دستشانرا بگیرم و نبضشان را بسنجم ، نگاه به زبان و گلویشان نمایم و دوباره نبض دست دیگرشان را بدست بگیرم .
من که قادر بهدرک صحبتهای آنان با خواجه حرمسرا نبودم .با این وجود پس از خاتمه معاینه و با توجه به نگاههای شیطنت بار آن دو بهم پیش خود تصور کردم از کجا معلوم که اصلا ” موضوع بیماری و نقاهتی در بین نبوده بلکه هر دوی آنها باتفاق تصمیم گرفتهاند که بمنظور یک نوع تنوع ترتیب این برنامه را بکمک خواجهباشی خودشان بدهند و چند دقیقهای سر بسر من بگذارند .


سرانجام مج دستهای ظریف خودشان را جهت معا ینه بیشتر من بالا زدند مشاهده آن همه النگو و دستبندهای طلا و از شیشههای رنگی بدور مچ و ساعت آنها حیرت انگیز بود . در این ضمن کنیزکی سیاهپوست در حالیکه یک سینی محتوی چند فنجان چای بروی دست داشت وارد اطاقشد و آن را در مقابل ما بروی زمین نهاد . هنوز همصحبتهای در گوشی و خندههای زیر زیرکی و شیطنت بار آنها ادامه داشت رفته رفته دخترک سیاهپوست هم به آنها پیوست و وارد مذاکره و خنده با آنها گشت . من که بیش از این کاری در اینجا نداشتم ، تصمیم گرفتم وسایلم را جمع کنم و هر چه زودتر از آنجا خارج شوم که ناگهان صدای بلند و آمرانهای از بیرون بگوش رسید که فریاد میزد : آغا ,آغا . این صدایآمرانه مربوط به عینالملک بود که تازه از راهرسیده و وارد بهساختما نهایکاخ شده از انتهایباغ بود .بمحض شنیدن صدای عینالملک وضع عوض شد. زنها بسرعت عقب کشیدند و کنیزک هم با عجله سینی فنجانهای خالی را بدست گرفت و آماده خروج از اطاق شد.
عینالملک پیر باوقار تمام عصا بدست از در وارد شد و من برای بار دوم بمنظور کسب اطمینان بیشتر معاینهخودم را مثل دفعه قبل در حضور او تکرار کردم .با حضور او همهصحبتها آرام شد.و بصورت نجوا در آمد. چند لحظه بعد با اشاره خواجهباشی همگی بدنبال آرباب از در خارج گشتیم زنها در اندرون ماندند و من و او با هم وارد ” بیرونی ” شدیم ( حیاطی که محل پذیرائی عموم و انجام کارهای معمول و پرداختن به امور توسط مردان خانه -بود) .
منبع:کتاب:ایران در یک قرن پیش:دکتر ویلز.
گروه تاریخ