“آژنگ نیوز”: آخرین روز سلطنت قاجاریه با دو روایت متفاوت از قاجاریه و پهلوی بیانگر توصیف یک رویداد تاریخی از دودیدگاه متفاوت است.روایت اول با عنوان تبعید غیر قانونی آخرین ولیعهد قاجاریه به نقل از تاریخ احزاب سیاسی ملک الشعرا بهاراست که او این رویداد را از کلام یک شاهزاده قاجاری نقل کرده است. 

بخش ۱

شب نهم آبان جمعی از شاهزادگان رفتند نزد ولیعهد. خانۀ شاه و ولیعهد در عمارت گلستان بود. شاه و برادرش زمستان ها در این عمارت که یادگار کریم خان و آقا محمد خان و فتحعلیشاه و ناصرالدین شاه بود، منزل داشتند و تابستان ها غالبا شاه در نیاوران و برادرش در اقدسیه ییلاق می رفتند.
اینک زمستان است. زنان و بستگان شاه در اندرون منزل دارند، و برادرش که زن نداشت و مجرّد بود و از عیال خود، دختر مرحوم شعاع السطنه، با داشتن یک دختر ملوس و زیبا، دیری بود جدا شده بود، نیز در گلستان منزل داشت.

شب نهم آبان جمعی از شاهزادگان مثل یمین الدوله و عضدالسلطنه و فرّخ الدوله و غیره به ملاقات ولیعهد رفته بودند.
عضدالسلطان و نصرت السلطنه و ناصرالدین میرزا بعد از تشکیل انجمن فامیلی در دربار و ورود شاهزاده فیروز از واقعۀ چادر زدن در مدرسۀ نظام و گرد آمدن جمعیتی در عمارت رئیس الوزراء و مدرسۀ مذکور و انتشارات این دو سه روزه و تلگرافات واصله خبر دادند و حس کرده اند که کلاه عموزاده خودرای و جوانشان پس معرکه است!

– شهر چه خبر هست؟

– شلوغ است!

– چه می بینید؟

– اوضاع خوب نیست!

– دست به ترور و آدمکشی زده اند.

– عوض… یک نفر را دیشب کشته اند!

– راست است؟

– بله قربان شکی نیست!

هوا قدری سرد شده است، بخاری در اتاق پشت اتاق برلیان مشتعل است، این آخرین شبی است که وارث تخت و تاج آقا محمدخان، دیکتاتور عظیم قاجار، در پیش این بخاری مجلل و مشتعل نشسته است.

ولیعهد که تا کنون با شاهزادگان و بزرگتران خانواده غالبا مانند سیاسیون به توریه و با لحن مستهزآنه و مثل یک نفر دیپلومات بزرگ که نمی خواهد اسرارش را کشف کنند صحبت می کرد، امشب ساده حرف می زند! تازه فهمیده است که دیگران هم (اشاره به مناسبات و مذاکرات با سردار سپه) با او شوخی می کرده اند و کلاه سرش می گذاشته اند و او را اسباب دست کرده بوده اند، زیرا سه چهار روز است که دیگر کسی از طرف ارباب(رضاخان) نزد او نمی آید و نجوی نمی کند و دستور نمی دهد. او را ترک کرده اند. هر قدر انسان ساده لوح و زود باور باشد، دیگر اینجا مطلب را می فهمد و حساب دستش می آید.

بار اوّل بود که به شاهزادگان گفت: گمان دارم فردا یا پس فردا مرا دستگیر کرده، در یکی از قلعه ها حبس کنند
آری، این بار نخستین بود که دست از لاف زدن برداشته و دیگر پشت چشم نازک نمی کرد و رفقا و دوستان خود را در ته دل مسخره نمی کرد! قدری پول به عمو زادگان که مستخدم بودند، یا لازم داشتند تقسیم کردند و همه ساعت 9 به خانه های خود برگشتند.

صبح نهم آبان قبل از آنکه مادّۀ واحده از مجلس بگذرد، عمارت گلستان محاصره شده بود. یکی از شاهزادگان که مستخدم دربار بود چنین می گوید:از صبح امروز پلیس اجتماعات را متفرّق می کرد و شهر حالت خاصّی به خود گرفته بود. هر کس می خواست به دربار نزد ولیعهد برود، گارد دم در می گفت «اگر رفتید حقّ بر گشتن ندارید تا حکم ثانوی برسد.»
یمین الدوله، عضدالسلطنه، فرخ الدوله، مشیرالسلطنه (شاهزادگان دیگر مثل عضدالسلطان و ناصرالدین میرزا و نصره السلطنه، چنانکه گفته شد، قهر کرده بودند و بعد از درک این معنی که ولیعهد با ارباب سازش کرده و آن ها را دست می اندازد، بدگویی کرده و دیگر نزد او نیامده بودند) وارد عمارت شدند.

ولیعهد پای عمارت برلیان روی نیمکت تنها نشسته، دست را زیر چانه اش تکیه کرده بود و یک نفر نظامی روی پلّه ها ایستاده سیم تلفون را می برید. ده بیست نفر پیشخدمت و متفرّقه که قبل از ظهر آمده بودند، آنجا دیده می شدند. سربازان آمد و شد داشتند، آنها به ولیعهد سلام نمی دادند و حال آنکه ظهر نشده بود و مادّۀ واحده در مجلس جریان داشت!

به توسّط پیشخدمت ها به ولیعهد گفته شده بود که مجلس چه خبر است. تصوّر ریختن و گرفتن و حتّی کشتن و مخاطرات دیگر هر دقیقه می رفت. در میان خانم های اندرون هم همین گفتگو ها در کار است!

رفتند سر ناهار. ناهار تمام شد، آمدیم اتاق برلیان. ولیعهد آفتابه لگن خواست. دست می شست که صدای توپ بلند شد و خبر خلع قاجاریه را در شهر و در عمارت گلستان پراکنده ساخت!

محمد حسن میرزا - پایگاه اطلاع رسانی آژنگ

شاهزاده محمد حسن میرزا ولیعهد لحظه ای پس از خروج از ایران و ورود به عراق پس از تبعید غیر قانونی از ایران

از تالار رفتیم به اتاق محمّد شاهی (پهلوی اتاق برلیان). ولیعهد و ما روی صندلی نشستیم و صاحب جمع روی زمین نشست.

(اینجا مؤلّف ناچار است بگوید که این مردی که ما او را صاحب جمع نامیدیم، مردی است که امروز برف پیری بر سر و روی او نشسته است ولی هنوز زیبا و رشید و خوش نما است. این مرد نوکر محمّدعلی شاه بوده و بعد از خلع او، دست از وفاداری آقای خود برنداشت و خانوادۀخود را ترک کرد. با شاه مخلوع از ایران بیرون رفت و تا مرگ او را ترک نگفت و از آن پس به ایران بازگشت و به نوکری احمدشاه پیمان وفاداری بست و تا این ساعت هم در خدمت ولیعهد به صداقت مشغول کار بود و هنوز هم که ما این تاریخ را می نویسیم، پیشکار و مباشر کارهای ولیعهد و مراقب یگانه دختر او است)

صاحب جمع روی زمین نشسته و گریه می کرد، ولیعهد هم گریه می کرد، و باقی نیز با آنها همکاری و همدردی می کردند!

دو ساعت بعد از ظهر در اتاق باز شد و آقای سهم الدوله، پسر مرحوم علاءالدوله، رئیس خلوت، وارد شد. او هم گریه می کرد! رو کرد به صاحب جمع و گفت سرتیپ مرتضی خان آمده است و می گوید از طرف اعلیحضرت پهلوی مأمورم که محمّد حسن میرزا را فوراً حرکت بدهم و از سرحدّ خارج کنم. باید فورا لباس نظامی را از تن بیرون کند و اسباب های شخصی خود را هم جمع آوری کند و در حرکت بایستی تعجیل نماید! (گریه دوام دارد!)

ولیعهد به صاحب جمع گفت: برو ببین چه می گویند.

رفت و آمد و گفت: همینطور می گوید و می گوید عجله کنید!

ولیعهد گفت: می خواهم گیتی افروز را ببینم (گیتی افروز دختری است که ولیعهد از خانم مهین بانو دختر مرحوم شعاع السطنه داشت و امروز این خانم دختری است جوان و زیبا و با مادر محترمشان در تهران اقامت دارند)

ولیعهد گفت: کالسکۀ مرا ببرید و او را از خانۀ شعاع السطنه با مادرش خانم مهین بانو بیاورید، او را ببینم.

حاج مبارک خان رفت کالسکه ببرد و آنها را بیاورد، گفته شد: نمی شود، زیرا کالسکه متعلّق به شما نیست، با درشکۀ کرایه بروید آنها را بیاورید! با درشکۀ کرایه رفتند و بچّه را آوردند و ملاقات کرد.

از بالا به صحن عمارت نگاه می کردیم، دیدیم آقای بوذرجمهری مشغول دوندگی است و در خزانه ها را به عجله مهر و موم می کنند.

ولیعهد وزیر دربار و دکتر اعلم الملک، پزشک دربار، و دکتر صحّت را خواست. آنها آمدند و گریه می کردند!

در این بین گفتند عبدالله خان طهماسبی و سرتیپ مرتضی خان یزدان پناه و بوذرجمهری می آیند بالا. اتاق خلوت شد، حضرات بالا آمدند، وارد اتاق شدند.

طهماسبی به ولیعهد سلام کرد، ولیعهد جواب نداد. طهماسبی گفت: «عجله کنید باید بروید.» ده دقیقه گذشت، حضرات رفتند پایین، سرتیپ یزدان پناه به آجودان خود گفت: «زود باش محمّد حسن میرزا را حرکت بده». آجودان سرتیپ وارد اتاق شد، سلام داد و به ولیعهد گفت: «زود باشید حرکت کنید». (گریه دوام دارد!…) غروب است. چراغ ها روشن شده است، ولیعهد از بالا آمد پایین که برود اندرون با کسان و زنها وداع کند. شاهزادگان تا پشت پردۀ قرمز در اندرون با ولیعهد رفتند و آنجا با شاهزادگان وداع کرد. آجودان هم آنجا بود.

ولیعهد به او گفت: «تا اندرون هم می خواهید بیایید؟»

گفت: «خیر، ولی عجله کنید» (این آجودان سلطان بوده است). رفت و برگشت. درین گیرودارها ولیعهد پیغام داده بود که من پول ندارم، به چه وسیله بروم؟ از دولت طلب دارم، خوبست از بابت طلب پول من پولی بدهند تا حرکت کنم. گفتند با تلفون تکلیف خواهیم خواست و بالاخره پنج هزار تومان پول حاضر کردند و به ولیعهد دادند و گفتند که پنجهزار تومان را اعلیحضرت به محمّد حسن میرزا انعام مرحمت فرموده اند! سرتیپ مرتضی خان روی پلّه ایستاده بود و سیگار می کشید. گفت: «اشخاصی که با محمّد حسن میرزا نمی روند، بروند به خانه هایشان و اینجا نمانند. برید! برید!» ما شاهزادگان گریه کنان رفتیم به خانه های خودمان!

ولیعهد را ساعت ۹ شب در اتومبیل سوار کردند و با دکتر صحّت و دکتر جلیل خان و ابوالفتح میرزای پیشخدمت، با مستحفظ مسلّح، روانه کردند.

تمام شد نقل قول یکی از شاهزادگان.
این طور بیرون رفت آخرین وارث خاندان قاجار

بخش۲

در روایت دیگر چیزهایی دیگر هم شنیده شد، از آنجمله معلوم شد که علاوه بر طهماسبی‌ و یزدان پناه و بوذرجمهری که مأمور اخراج ولیعهد قاجار بوده‌اند، محمّد درگاهی رئیس شهربانی نیز حضور داشته است.

اینک شرحی است که طهماسبی‌در تاریخ خود می‌نویسد: حسب الامر والاحضرت پهلوی، دو ساعت بعد از ظهر شنبه نهم آبان ماه ۱۳۰۴ مأمور شدم که دربار را تحویل گرفته و خانوادۀ سلطان مخلوع را بیرون نمایم. دو ساعت و ده دقیقه از ظهر گذشته بود که وارد عمارت سلطنتی شدم. مشکوه پیشخدمت احمد میرزا (احمد شاه) را خواستم و به محمّد حسن میرزا (ولیعهد مخلوع) که در غیاب احمد میرزا در ظرف سه سال قائم مقام او بود، اخطار نمودم که فورا” تهیّۀ مسافرت خود را دیده و همین شب از تهران خارج و بطرف اروپا حرکت و به برادر خود ملحق گردد.

موقعی که من وارد شدم، شوفرمحمّد حسن میرزا می‌خواست از دربار خارج گردد. به مشارالیه‌امر شد که بلا تأخیر اتومبیل را تهیّه و حاضر نماید و یک نفر مأمور را تعیین نمودم که شوفر را تحت نظر گرفته و برای اتومبیل بنزین و روغن تهیّه نماید.

آغاباشی (معتمد الحرم) نیز احضار و تاکید شد که هر چه زودتر‌اندرون را تخلیه و اسباب‌های شخصی خود را نیز از دربار بیرون برد و تا صبح‌این‌امر حتمی‌الاجراء است.
بلافاصله اوامر بموقع اجرا گذارده شد. در‌این بین صاحب جمع جواب پیغام را آورد که: والاحضرت ولیعهد (بگویید: محمد حسن میرزا!… ) اظهار می‌فرمایند برای رفتن حاضرم، ولی وسایل حرکت ندارم، پول هم ندارم تا لوازم حرکت را تهیّه نمایم و در صورت‌امکان طلب ملاقات و مذاکرات دوستانه دارد (کذا) و‌اینطور می‌گوید: چهل هزار تومان از دولت طلب دارم، ممکن است از‌این بابت وجهی بدهند. بعلاوه، قرض و کارهای شخصی دارم که باید کسی را مأمور تصفیۀ‌امورات خود نمایم. جواب دادم ملاقات ممکن نیست. مذاکرات دوستانه نیز با هم نداشته و نداریم.‌امر بندگان اعلیحضرت پهلوی است که باید بموقع اجرا گذاشته شود. فورا” یک نفری را برای تصفیه‌امور محاسبات خود تعیین و حرکت نمایید و کارهای شما آنجام خواهد شد و اگر عرایض (؟) دیگری داشته باشید به عرض والاحضرت پهلوی خواهد رسید.

صاحب جمع مثل‌این بود که به حوادث معتقد نبودند و یا خود تجاهل و یا برای اثبات فدویت و یا تجویز تقلید بقا بر میت (کذا؟) اظهار داشت:‌این مسائل را به والاحضرت ولیعهد … (اخطار شد: بگویید محمد حسن میرزا!…) از طرف که ابلاغ کنم؟ و‌این‌امر حر کت از طرف کیست؟ جواب داده شد: در تفهیم و فهم (!) قبلا” خود را مستعد نموده، بدانید از طرف بندگان والاحضرت پهلوی‌این احکام ابلاغ می‌شود!

ساعت دو و نیم بعد از ظهر بود که موثّق الدوله، مغرور میرزا، وزیر دربار سابق که قبلا” بوسیلۀ تلفن احضار شده بود، حاضر شد و به‌ایشان اظهار شد هر چه زودتر رؤسای مسئول دربار را حاضر نمایید که فورا” اشیاء سلطنتی و اتاق‌ها باید مهر و موم شود.

شنبه بود، ولی دربار تعطیل بود و جز چند نفر پیشخدمت و عبدالله میرزا، سردار حشمت، کالسکه چی باشی و ابراهیم خان صدیق همایون کسی دیگر حاضر نبود و بوسیلۀ تلفن چند نفری حاضر شدند و با حضور حاج عدل السلطنه صندوقخانه‌ها و با حضور سردار حشمت کالسکه خانه و با حضور عین السلطان آبدارخانه و چون قهوه چی باشی حاضر نبود، با حضور صدیق همایون درها مهر و موم گردید.

سرایدار خانه نیز با حضور صدیق همایون مهر و موم شد. موثّق الدوله حاضر بود که خزانه مهر و موم شد و بالجمله، تمام ابنیه و اثاثیه دولتی با حضور رؤسای مربوط به مسئولیت خود آنها ضبط و توقیف در‌امد و‌این مهر کار خود را کرد و دست توقیف به روی آنها گذاشت (مهر طهماسبی‌یا عبدالله بود که با آن اثاثه سلطنتی و دربار را توقیف و مخزن‌ها را ضبط نمود.)

اشخاص جزء جمع و غیرمسئول از قبیل پیشخدمت و فراش و اجزاء خلوت اجازه یافتند که چنانچه بخواهند از دربار خارج شوند.

در‌این موقع صاحب جمع از طرف محمّد حسن میرزا پیغام آورد که اجازه دهند سهم الدوله برای تهیه یک هزار تومان وجه از دربار خارج شود، اجازه داده شد که به معیّت یک نفر صاحب منصب بیرون رفته و مقصود خود را ا‌نجام دهد. در‌این موقع کار دربار خاتمه یافت و هر چه بود تحت تصرّف درآمد و به اتّفاق سرتیپ مرتضی خان و سرتیپ محمّد خان که همراه من بودند، به ملاقات محمّد حسن میرزا رفتیم. و به صاحب منصب مأمور قراول‌های دربار دستور لازم داده شد که پس از ملاقات ما جز مشارالیه را ندارد، ولی‌این نوکرها نیز با حضور مأمور فقط می‌توانند ملاقات کنند. راه افتادیم تا درب اتاقی که محمّد حسن میرزا توقّف داشت. پیشخدمت‌ها قبلاً درهایی را که یک قرن و نیم به روی‌ایرانیان بسته و نمایندۀ عقاید و افکار و احساسات قلبی‌ساکنین‌این نقطۀ پر پیچ و خم دور از عاطفه و عدالت بود(!) پشت سر هم به روی ما باز می‌نمودند، در مشاهدۀ‌این حال نکته‌ای از خاطرم گذشت و بی‌اختیار حواسم را بجای دیگر کشانید و او عبارت از قدرت و قوۀ دست ملّت (!) بود که با یک اراده درهای بسته را باز (آیا راست می‌گوید؟!) و زندگانی یک سلسله را بهم پیچید و مظهر قدرت خود را والاحضرت پهلوی معرّفی نمود،‌این است که یکی از مأمورین‌این مظهر قدرت ملّی (!) دارد از‌این اتاق‌های تو در تو می‌گذرد و مأموریت خود را اجرا می‌نماید!

محمّد حسن میرزا از‌آمدن ما مطّلع شده، به اتاق نشیمن گاه او هنوز وارد نشده بودیم که از روی صندلی خود برخاست (کذا) و تا نزدیک در اتاق به استقبال شتافت. همین شخص بود که چند ساعت قبل،‌ایرانیان را عبید و‌اماء خود محسوب می‌داشت و چیزی که در مخیّلۀ او قدر و قیمتی نداشت همانا ملّت‌ایران بود!

در‌این ساعتی که وارد می‌شویم مشارالیه مشغول خوردن نان و شیرینی و چایی بود و از شدّت اضطراب چایی را نیمه گذاشت و به استقبال ما‌آمده بود. اظهار نمودم که توسّط صاحب جمع پیغام داده بودم که حسب الامر والاحضرت پهلوی باید زودتر تهیّۀ سفر را ساز و ساعت یازده‌امشب حرکت نمایید. و ضمناً اخطار می‌کنم که لباس نظامی‌را از تن خود بکنید! جواب داد: فرستاده‌ام لباس دیگری تهیّه کرده بیاورند تا عوض نمایم و چهار نفر که همراه من خواهند بود، تذکرۀ لازم ندارند. پول هم برای تهیۀ لوازم حرکت ندارم. چهل هزار تومان از دولت طلبکار هستم، پیغام دوستانۀ مرا به والاحضرت برسانید که از نقطه نظر دوستی وسیلۀ حرکت من را فراهم نمایند!

جواب – البتّه برای ملتزمین یا در مرکز یا در بین راه تذکره تهیه می‌شود. چگونه می‌شود پول نداشته باشید؟

– به خدا که پول ندارم. مبلغی هم مقروض هستم.

– بسیار خوب. به عرض والاحضرت می‌رسانم. هرطور‌امر فرمودند، ابلاغ خواهم نمود.

– برای حمل و نقل اسباب وسیله ندارم.

جواب – بندگان والاحضرت پهلوی همه قسم مساعد هستند، به عرض مبارکشان می‌رسانم.

– مبلغی مقروض هستم و محاسباتی دارم، نمی‌دانم به که رجوع کنم؟

جواب – قبلا” به صاحب جمع گفتم، صورت محاسبات خود را به او بدهید. اگر مطالبی‌باشد که محتاج به عرض رساندن باشد به عرض مبارک می‌رسانیم. میتوانم بگویم نظربه معلومات قطعی خودم، از عاطفۀ والاحضرت پهلوی مطمئن باشید وهمه نوع مساعدت در کارهای شما از طرف والاحضرت خواهد شد و اوامر لازمه در تصفیۀ‌امور و محاسبات شما صادر می‌گردد.

– خانواده را چکنم، همراه ببرم یا خیر؟

– مجازهستید. می‌خواهید ببرید، می‌خواهید در‌ایران بمانند. کسانی را که می‌خواهید همراه خود ببرید‌ایرادی نیست.

– می‌توانم با اجزای دربار تودیع کنم، مانعی برای ملاقات نیست؟

– با اجزا و عمله دربار تا کنون نزد شما بودند. البته مراسم تودیع را بعمل آورده‌اید!

لازم بود به مذاکرات خاتمه داده شود.

اظهار نمودم: دیگر با شما خداحافظی می‌کنم وبه هم دست دادیم.

سرتیپ مرتضی خان، فرمانده لشکر مرکز، و سرتیپ محمّد‌خان نیز دست دادند و از درب سالن خارج شدیم.

مأمور بود از ورود اشخاص و ملاقات‌ها جلوگیری نماید و بجز از چهار نفر همسفر، کسی حقّ ملاقات را نداشت، آنها نیز با حضور صاحب منصب می‌بایست ملاقات کنند

◀️ وحدت و انفراد

امر نظامی‌بموقع اجرا گذاشته شد و دیگر کسی حقّ ملاقات نداشت!

محمّد حسن میرزا از اجرای‌این‌امر مستحضر گردید. از درب سالن خارج شد و از پشت سر اظهار نمود: مگر از ملاقات اشخاص ممنوع هستم؟

– چون قبلاً با سایرین تودیع نموده‌اید، دیگر با کسی ملاقات نخواهید کرد، مگر با چهار نفر همراهان خود، آنهم با حضور مأمور.

قانع شد و ساکت گردید و سر به زیر‌انداخت.

این‌جانب و رفقا از اتاق‌های سلطنتی خارج و برای تسریع حرکت مسافرین و عرض راپورت به خاک پای والاحضرت] رضا خان[ تشرّف حاصل نمودیم. مراتب را معروض داشتم،‌امر فرمودند مبلغ پنج هزار تومان نقد پرداخته و به قدرکفایت اتومبیل و کامیون برای حمل اسباب و مسافرین داده شود. فوراً‌امر عالی اجرا و ساعت نه بعد از ظهر همان روز وسایل نقلیه حاضر و نه و نیم بعد از ظهر‌اینجانب و سرتیپ مرتضی خان به دربار رفته، وسایل حرکت آماده، اعلام شد که ساعت ده حرکت نمایند.

در ساعت شش بعد از ظهر اعتضاد السلطنه، نصره السلطنه و یمین الدوله که از صبح برای تودیع‌ آمده بودند، ساعت ورود ما، در گوشۀ اتاق انتظار، آنها را دیدم که مجسمه وار با رنگ پریده‌ایستاده‌اند. به مجرّد‌اینکه چشمشان به ما افتاد، بی‌اندازه پریشان شدند و بی‌اختیار لرزیدند! چه یقین کردند که توقیف خواهند شد، ولی کم کم ‌این اضطراب ازآنها رفع شد، برای آنکه اعتماد به عاطفۀ والاحضرت پهلوی ‌اندیشه‌های مشوّش آنها را رفع و مرعوبیت آنها را تسکین داد و در برابر جرایم غیرقابل عفو سلسلۀ خود شخص کریم و با عاطفه‌ای را دیدند که چشم از سیّئات آنها پوشیده و به نام عظمت اخلاقی ملّت‌ایران (؟) از گناهان آنها صرف نظر نموده، بلکه هم خود را متوجّه تأمین موجودیت آنها کرده و در بهبوحۀ (کذا) طغیان عصبانیت ملّی (؟)‌اینک دست آنها را گرفته و از گرداب هلاکت به ساحل می‌برد.‌این بود در مقابل یک چنین عطوفت و مهربانی (ظاهراً‌ اینهمه عطوفت‌ها و مهربانی‌ها و تفاهمات دور و دراز که مؤلّف شارلاتان به آنها اشاره می‌کند، به علم اشراق یا “تلپاتی” که قطعا” شاهزاده‌ها در هیچکدام‌امر نبودند به آنان مفهوم گردیده است!) هول و هراس را تسکین داد! و بالجمله ساعت هشت و نیم بعد از ظهر است که شاهزادگان هنوز در‌اینجا هستند و منتظر آخرین تودیع می‌باشند، در همین ساعت محمّد حسن میرزا برای تودیع با خانوادۀ خود به‌اندرون رفت. آخرین تودیع در ساعت نه و پنج دقیقه بعد از ظهر، محمد حسن میرزا در درب‌اندرون با اجزاء و مستخدمین و خواجه‌ها آخرین مراسم تودیع را بعمل آورده و در تحت محافظت صاحب منصبان مخصوص به طرف خارج دربار حرکت نمود. نقشه حرکت یک اتومبیل حامل نظامیان از جلو، اتومبیل محمّد حسن میرزا از عقب و مابقی اسکورت به فاصلۀ ده قدم از یکدیگر، سلسله وار، راه بغداد را از خط قزوین پیش گرفتند! پس از صدو پنجاه سال تقریبی، آخرین شخص منتظر که روزی بر اریکۀ سلطنت جلوس نماید و یکدفعۀ دیگر تخت و تاج با افتخار‌ایران ملعبۀ هوا و هوس گردد، از‌ایران رفت و در عالم سیاست به دریای نیستی غرق، و‌امواج از سرش گذشت. کان لم یکن بین الجحون الی الصفا انیس و لم یسر بمکه سامر. هیچ اثری باقی نماند، چه آنکه اثری نداشت تا از خود باقی بماند، رفت و به دریای عدم ملحق شد. انتهی. از تاریخ طهماسبی‌.

گروه تاریخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *