“آژنگ نیوز”: ماجرای قتل شاهرخ پسر ارباب کیخسرو شاهرخ در خاطرات پرنس ارفع.ارباب کیخسرو شاهرخ یکی از چهره های اقتصادی و فرهنگی بود که از دوره قاجاریه تا اوایل پهلوی دوم نقش مهمی در تاریخ ایران داشتند.
ارفعالدوله (پرنس ارفع) در کتاب خاطرات خود در بخش سیزدهم، سفر به اروپا و جامعه ملل، ضمن گزارش سفر از تهران به شیراز، ماجرای همسفرشدن شاهرخ با خود و کشتهشدن و چگونگی کفنودفن او را به تفصیل آورده:
«دیگر تهیه مسافران را دیده میخواستم حرکت کنم. از چند نفر در کلوب ایران که در میان زرگنده و قلهک باغی بود پیش از رفتنم مهمانی کردم. … وقتی که مهمانها آمدند، وزیرمختار انگلیس گفت با کمال تأسف راه بغداد بسته شد. اعراب شورش کرده و با امیر فیصل میجنگند. بمن تلگراف رسید که دیگر تذکره مسافرین را امضاء نکنم.… یکروز که ببالای تپههای اطراف برای قدم زدن رفتم برگشتم به منزل دیدم روی پلههای اطاق جوانی تقریباً شانزده ساله نشسته و مرا که دید پا شد بدون اینکه حرفی بزند پاکتی که در دست داشت داد بدست من. آمدم توی اطاق پاکت را باز کرده خواندم، دیدم نوشته است من اسمم شاهرخ پسر ارباب کیخسرو، یکی از بدبختترین ایرانیان هستم، زیرا که باوجود میل مفرطی که برای تحصیل علوم دارم و میخواهم بروم لندن مشغول تحصیل باشم و پدرم ارباب نیز با من در اینجا ابداً مخالفت ندارد و میخواهد مرا بفرستد، با وجود این سهبار اسباب مسافرت من مهیا شده و در آخر هر سهبار اتفاقی افتاده که مسافرت من سر نگرفته. چون در تهران شهرت دارد که شما یکی از مقبلترین ایرانیان هستید لهذا بشما ملتجی شدهام که مرا در رکاب خودتان تا هر جائیکه بفرنگ میروید مرا به لندن بفرستید، بلکه خوشبختی شما به بدبختی من بچربد و من از این ورطه خلاص بشوم، و علاوه کرده بود که پدرم با کمال افتخار و امتنان متحمل مخارج من خواهد بود.
ارباب جمشید
بکاغذ نگاه کردم و بشاهرخ که در حیاط با کمال تفکر و اندوه ایستاده بود نگاه کردم دلم سوخت، صدا کردم آمد بالا ، گفتم بارباب از قول من سلام برسان و بگو تهیه شمارا بهبیند و تذکره شما را از راه بینالنهرین حاضر کند و شمارا هم با مخارج خود میبرم زیرا که کالسکه چهار نفره دارم و برای من تحمیل نخواهد بود، تا هر جا که میروم. فیالفور اینخبر مثل برق در شهر منتشر شد عضدالدوله پسر عینالدوله آمد دزاشوب گفت مدتی بود محمود میرزا پسرم را برای تحصیل طب بپاریس خواستم بفرستم جرئت نمیکردم از شما خواهش کنم او را همراه ببرید. وقتی که شنیدم پسر ارباب کیخسرو را میبرید دیدم با وجود دوستی که با پدرم و خودم دارید دلیل ندارد این خواهش را نکنم. قبول کردم. دو روز دیگر دکتر حاجی رضاخان وکیل مجلس آمد گفت شما چون دو نفر طفل برای تحصیل بفرنگ میبرید منهم یک پسر دارم و منحصر بفرد است و خیلی دوستش دارم میخواهم بفرستم طب تحصیل کند و چون در کالسکه جای چهار نفر دارید و دو نفر محصل میبرید پسر مرا هم ببرید در پاریس بگذارید در مدرسه طب. او را هم قبول کردم. چون دیدیم شورش بینالنهرین طول کشید و مشیرالدوله عجله دارد در حرکت من، قرار داد که حرکت مرا از راه اصفهان و بوشهر فراهم آورد و بتمام حکام ارض راه احکام نوشت که چون راهها امن نبود، در هر منزل ده نفر تفنگچی همراه ما بکنند تا منزل آتیه ما را برسانند. روز حرکت جمعی از دوستان مخصوصاً اقوام این سه نفر جوان ما را تا حضرت عبدالعظیم مشایعت کردند. آنجا دسته گلها و جعبههای شیرینی متعدد آورده بودند، وقتی که مشایعین را راه انداختم و داخل کالسکه شدم دیدم در میان این سه نفر طفل کدامیک از آنها پهلوی من بنشیند و کدام یک در روبرو زیر چشمی نگاه کردم دیدم که اینها همدیگر را کنار میکنند و در سر جا دعوا است. کالسکه را نگاهداشته گفتم الساعه اول مسافرت ما است و میدانید که شما را بواسطه دوستی اولیایتان و محض خدمت بآتیه در ایران با خودم میبرم مادامیکه با من هستید باید میان شما دوستی باشد اجازه نمیدهم در سر جا و غیره با هم مجادله و منازعه کنید از امروز هر یک از شما بنوبه باید پهلوی من و جلوی من بنشینید، چون احترام شاهزادهگی لازم است ابتدا از محمود میرزا شروع شود. همینطور معمول بود و با هم موافق شدند و آن تفاوتی که میان شاهزاده و مسلمان و زرتشتی بود بکلی مرتفع گردید و در ورود اصفهان سردار جنگ حاکم اصفهان و پسر ظلالسلطان اسمعیل میرزا خبردار شده بخارج شهر آدم فرستاده بودند که ما را ببرند و در میان این دو فرستاده حرف شد، آخر آدم حاکم زور کرد ما را برد عمارت چهلستون، از برای من و همراهان منزل خوب مهیا کرده بودند. ورود ما مصادف شد با ایام محرم. سردار جنگ گفت امکان ندارد در دهه عاشورا من شما را بگذارم بروید، و او ما را با زور نگاهداشت….».
پس از چند روز درنگ و دید و بازدید در اصفهان، راه شیراز را در پیش میگیرند:
«…منزل اول ما قمشه بود که حالا شهرضا نام دارد. منزل در کاروانسرا بود، همراهان رفته حجره گرفته ماندند. کاروانسرادار فرش و لوازم آورد من در توی کالسکه خوابیدم. صبح علیالطلوع پیش از همه شاهرخ آمد نزد من سلام داد، دیدم خیلی پریشان است. گفتم چطور خوابیدی؟ گفت آقا نپرسید چقدر پشیمانم کاش آنروز به دزاشوب نمیآمدم و آن عریضه را بشما نمیدادم، خیال میکردم خوشبختی شما به بدبختی من خواهد چربید، میترسم بدبختی من به خوشبختی شما بچربد. گفتم پسر این حرفها چه چیز است، همین خیال که بسرت گذاشتهاید بدبختی خواهد آورد. این خیال را از سرت بدرکن انشاء الله تعالی هیچ طور نمیشود، بسلامت میرویم، درس میخوانی و بر میگردی. هر چه گفتم، گفت آقا کار من از اینها گذشته، کشته خواهم شد. محمود میرزا و تقی خان را صدا کرده گفتم این پسر را ببرید ، چائی بدهید، نصیحت کنید. این دیوانه شده است».
«…نزدیکیهای «ایزدخواست» در طرف دست راست بالای تپهها چندین سوار قشقائی پیدا شد. کالسکهچی گفت اینها حکماً راهزنانند و میآیند طرف ما بهتر است چون ایزدخواست بالا است و اسبها بزحمت بالا میروند خوبست اسبها را شلاق نزنیم برگردیم بعلیآباد. علی بیگ تفنگ را سر دست گرفت و خواست فشنگ را به تفنگ پر کند، بدبختانه فشنگ بزرگتر از جای فشنگ بود آنوقت فشنگ را انداخت بدهن که با لعاب نرم کند. گفتم ای پدر سوخته، لعاب دهن بکار نمیخورد چ. در همین گفتگو یک تیر خالی شد از طرف قشقائیها همین بس بود که علیبیگ و سوار از دوچرخه و کالسکه پائین آمده فرار کنند، بطوریکه معلوم نشد بزمین فرورفتند و یا آسمان پریدند، آثاری از آنها نبود. درشکهچی درشکه را برگرداند بناکرد باسبها شلاق زدن. وقتی که قشقائیها دیدند درشکه در حال فرار است پانزده نفر قشقائی یکدفعه شروع به شلیک کردند و گلوله مثل تگرگ در اطراف کالسکه ما میبارید. یک گلوله اصابت کرد بجامهدان من که پشت کالسکه بود و سوراخ نمود. از بدبختی شاهرخ که قرار بود آنروز پهلوی من بنشیند یک گلوله از طرف چپ
آمد بشیشه خورد و گذشت راست بقلب بدبخت شاهرخ رسید. بیچاره بدبخت مرا گرفت به بغل و یکدفعه فریاد کرد آخ مردم، از قلب او خون مثل فواره میجست و مرا از سر تا پا خون آلود کرد. وقتیکه جان بجان آفرین سپرد و افتاد روی زانوی من، فهمیدم که تمام شد…».
دربارۀ چگونگی کفنودفن او هم چنین آورده:
«… دو کلمه هم از شاهرخ بدبخت بنویسم. وقتی که قشقائیها ما را از کالسکه پائین آوردند و اسبابها را با نعش شاهرخ بکوه بردند تا جائی اسب و کالسکه میرفته کالسکه را بردهاند، بعد اسبها را از کالسکه باز کرده و اسباب را بار اسبها نمودهاند و بردهاند و نعش را با کالسکه گذاشتهاند در کوه و بایزدخواست خبر دادند که بیائید نعش و درشکه را ببرید، آورده بودند ولی نگذاشته بودند نعش را در قبرستان آنها دفن کنند. آقا سید یدالله فرستاد نعش را با کالسکه آوردند. گفتم حالا تابستان است نعش کم کم تعفن پیدا میکند، باید دفن کرد. گفت چون این گبر است محال است بگذارند او را در قبرستان مسلمانها دفن کنند. گفت در آباده چند نفر بهائی هستند در آنجا اراضی خریدهاند و مدرسه ساختهاند یکطرف محوطهایست مقداری از آن قبرستان بهائیها و مابقی را بارامنه و گبرها میفروشند، باید در آنجا دفن کرد. فرستادم نجار یک قوتى محکم ساخت و نعش را آوردند کنار رودخانه دادم در رودخانه پاک شستند و فرستادم ده ذرع چلوار خریدند و هر چه در دکانهای آنجا کافور بود خریدند و دادم نعش را با کافور چندینبار با چلوار پیچیدند . یک زیر زمین هم برای چند روز کرایه کرده نعش را گذاشتیم آنجا آنوقت بتهران بارباب کیخسرو تلگراف کردم دستور دفن شاهرخ را بدهد. چون جواب نرسید وقت رفتن بآباده دوچرخه کرایه کرده نعش را همراه بردیم بآباده، در مدرسه بهائیان یک جائی خریده دادم با آجر چهار دیوار درست کرده صندوق را برسم امانت گذاشتم توی آن…».
منبع :ایران دیروز: خاطرات پرنس ارفع( ارفعالدوله)، بهکوشش حسن ارفع، تهران، چاپخانه وزارت فرهنگ و هنر، ۱۳۴۵.
گروه تاریخ