“آژنگ نیوز”: جلد چهاردهمِ تاریخ باستانِ کمبریج: پسینباستان، امپراتوری و جانشینان (۴۲۵-۶۰۰ میلادی). ۲۰۰۱ دارای اشکالهای متعددی است که در این نوشته به انها اشاره می شود.
این کتاب منهای یک فصل که متاسفانه به ایرانِ ساسانی اختصاص دارد (و ایکاش نمیداشت)، اثری است که به نسبت زمانِ خودش حرفِ آخر را در حوزه تاریخِ پسینباستان زده است. دلیلش این است که هر فصل به برجستهترین متخصصِ در جهان واگذار شده است و برجستگانی چون مایکل ویتبی و آوِریل کامرون بخش بزرگی از فصلها را نوشتهاند. چهرههای صاحبنامی چون پیتر براون و هیو کندی و پیتر هیتر و برایان وارد-پرکینز نیز فصول دیگر را نوشتهاند. اما جای بسی افسوس است که درحالیکه فصلِ ارمنستان را رابرت تامسون مینویسد که مرجعی در این زمینه است، بخشِ ساسانی را شخصی به نام زعو روبین مینویسد! کسی هم نبود بپرسد این استادِ آنزمان بازنشستۀ آکسفورد که بیشتر عمرش در حوزه روم و مسیحیت کار میکرده و البته همان اواخر چند تا مقاله دربارۀ ساسانیان نوشته چرا باید نویسندۀ بخشِ ایران در این کتاب برای مخاطب عمومی باشد؟ مخاطب عمومی بسیار حساس است و معمولا نویسندۀ این نوع کتابها باید مرجعی بیگفتگو باشد و مطالبش نیز بیحاشیه. اما …
نویسنده فصلِ خود دربارۀ روابطِ ایران و روم را اینطور آغاز میکند که جایی خوانده که ایران بزرگترین رقیبِ روم بوده و بعد ادامه میدهد که همیشه گفتهاند که ساسانیان حکومتی به مراتب متمرکزتر و کارامدتر به نسبتِ اشکانیان داشته و بهویژه ارتشی بسیار نیرومندتر. یعنی آنکه این باورهای رایج نویسنده را اذیت میکرده و به همین دلیل تصمیم به نوشتن این نوشتار میکند! اما معمولا جای چنین جدلیاتی مقالات در نشریات تخصصی است و نه کتابهای مرجع چون تاریخ کمبریج که مانند دانشنامهها تلاش میکنند برآیندی از همه نظریات نوین باشند که توسط فردی جامعالاطراف و دارای وجهه ارزیابی شود! بگذریم!
نویسنده دلیلِ پیروزیهای ساسانیان بر رومیان در میانۀ قرن سوم را صرفا تزلزلِ تختِ امپراتوران و مستعجل بودنِ دولتِ آنان میگیرد! این درحالی است که دستکم در سه مورد (گردیان، والریان، کاروس) در این قرن و ژولیان در قرن بعدی، این ساسانیان بودند که تختِ امپراتورانِ رومی را واژگون کردند و باعث جایگزینی شدند. عجیب اینکه نویسنده میگویند دلیلِ هراسناکیِ وجهۀ ایران حتی در دورۀ ساسانی در چشمِ روم، تراژدی کراسوس در زمانِ اشکانی است! حالآنکه تراژدی کراسوس بارها و بارها با تحمیل تراژدیهای دیگری از سوی روم به اشکانیان و از همه مهمتر با صلحِ آگوستوس به خاطرههای تاریخی پیوسته بود و این اردشیر بابکان و شاپور در دورۀ معاصر با تاریخنگارانِ رومی چون هرودیان و دیوکاسیوس و بعدا شاپور دوم در کتابِ آمیانوس و بعدا انوشیروان در تاریخِ پروکوپیوس است که جلویِ چشمِ رومیان رژه میرفت و نهایتا کابوسِ خسرو پرویز چیزی نمانده بود کار را برای آنان تمام کند. ربطدادنِ خطرِ ایران در دورۀ ساسانی به خاطرۀ کراسوس عمقِ آماتور بودن نویسنده را میرساند. چون کراسوس به دلیل جاهطلبیِ شخصیاش در رقابتِ درونی در تریومویرات با پومپه مگنوس و ژول سزار بود که بیهوا به ایران حمله کرد! وگرنه اشکانیان برای روم خطری نبودند، به آن شکلی که اردشیر بابکان و جانشینانش بودند. روم همدوره ساسانی آشکارا مدافع بود و نه متجاوز مانند دورۀ قبلی. از این هم بگذریم!
نویسنده در ادامه نیز به طرز غریبی از روی پیروزیهای نظامیِ ساسانی پریده و روی شکستها ترمز کرده است. خب او لابد گمان کرده مخاطبانش عمومیاند که باید باشند. ولی این لکه ننگ بر اثر گرانسنگ تاریخِ جهانِ باستانِ کمبریج ماند. هیچ خبری از ضرباتِ مرگبارِ شاپور دوم و انوشیروان به روم نیست و اوجِ این کمدی به خسرو پرویز برمیگردد که کلِ جنگ 25 سالۀ که 90 درصدِ آن با کامیابیهای ساسانیان همراه بود در 8-9 خط جمع میشود! تازه همین پیشرویهای ساسانیان نیز صرفا مرتبط میشود با مشکلات جانشینی در بیزانس پس از قتلِ موریس و جنگِ داخلی بین فوکاس و هراکلیوس! آدم نمیداند بین اینکه نویسنده عزیز تاریخ ساده و ترتیبِ رویدادها را نمیدانسته و یا خواننده را نادان فرض کرده، کدام را برگزیند! مشکلاتِ داخلی بیزانس در مقابله با ساسانیان صرفا مربوط میشود به اِدِسا و آنهم البته ربطی به هراکلیوس نداشت. در ادامه سپاهیان بیزانس در چندین مرحله جلوی ساسانیان ایستادند و شکست خوردند. از قضا فتوحاتِ اصلیِ خسرو پرویز به دورۀ هراکلیوس برمیگردد که بحران مشروعیت و جنگ داخلی در بیزانس وجود نداشت و سپاه و مردم و کلیسا محکم پشتِ این چهرۀ برجستۀ تاریخ باستان و چهرۀ مقدسِ کلیسای ارتدکس ایستاده بودند، یعنی فتحِ اورشلیم، فتحِ مصر و فتحِ بیشترِ آناتولی و محاصرۀ قسطنطنیه. البته به نظرِ نویسنده شاه ساسانی نقشی در دستاوردها نداشت و اگر هم دستاوردی بوده از آنِ سرداران نظامی بوده است.
اما سپس میگوید اینکه هراکلیوس و سپاهیانش میتوانند به ایران پاتک بزنند و تا شیز و دستگردِ نزدیکِ تیسفون پیش بیایند، ثابت میکند که ساسانیان چقدر سست و شکننده بودند! زبان قاصر است از توصیفِ این حجم از نوشتارِ مبتدیانه و حتی سخیف و خجالتآور که در تاریخِ کمبریج میخوانیم. در ضعفِ نویسنده همین بس که شماری از مهمترین ارجاعاتش به کریستنسِن و حتی نولدِکه است یعنی آثاری از ۱۰۰ و ۶۰ سال پیش از آن زمان. یعنی دورهای که نیمی از کتیبههای ساسانی خوانده نشده بود، تقریبا خبری از سکهشناسی نبود و به آثار سریانی نیز نصفه و نیمه توجه شده بود. آنچه دربارۀ دین زرتشتی در این دوره مینویسد به بدیِ بقیه بخشها نیست. دلیلش هم لابد این است که به باسوادانی چون بویس و شاکد و زِنِر و شومون و دوشن-گیمَن ارجاع داده است. ایکاش همۀ فصل را همینطور کپیپیست مینوشت. از غلطِ دیکتهای modaban به جای mobadan هم میگذریم که خود نشان میدهد جلد 14 کمبریج حتی یکبار نوسط یک نفر اینکاره بازخوانی نشده است.
در بخشِ بعدی تازه دعوایِ اصلی نویسنده آغاز میشود و برمیگردد به ماجرای اصلی یعنی تلاش برای زدودنِ این تصور همگانی که اشکانیان ملوکالطوایف بودند و ساسانیان متمرکز. نویسنده البته بر نکتۀ درستی دست میگذارند و آن اینکه 1- ساسانیان در سیاه جلوه نشان دادنِ تصویر اشکانیان اغراق کردند. 2- ساسانیان متاخر تصویری وضعِ موجود خود را به کلِ دوره ساسانی تعمیم داده و آن را میراثِ اردشیر بابکان خواندند. اما این دلیل نمیشود که نویسنده بتواند از این سوی بوم افتاده و در برابرِ آن افراط، تفریط کند. در اینکه اشکانیان تا حدود زیادی غیرمتمرکز بودند، تردیدی نیست. حتی خاطرۀ مسیحیِ انجیلی از آنان چه میگوید؟ میگوید که شاهانِ ایرانی به پابوسِ مسیح آمدند! کاری به عدمِ واقعیتِ این روایتِ مذهبی نداریم. اما سوال است که چرا این روایتِ سدۀ یکم میلادی میگوید شاهان ایرانی؟ چرا نمیگوید شاهِ ایرانی؟ از سوی دیگر اینکه ساسانیان در قرن سوم ابدا مانند قرنِ ششم متمرکز نبودند و راهِ درازی در پیش داشتند، دلیل نمیشود که با اطمینان بگوییم که ساسانیان نیز خیلی متمرکزتر و سامانمندتر از اشکانیان نبودند. چون اگر نویسنده رضایت دهد، شاهان متاخر ساسانی نیز به هر حال “ساسانی” محسوب میشوند. پس هرگاه روندِ تمرکز در دورۀ ساسانی از اردشیر بابکان تا خسرو پرویز دیده شود، باید اعتراف کنیم که ساسانیان حکومتی به نسبت متمرکز بودند.
نویسنده واژه شهردار (شهریار) در سنگنبشتههای ساسانیان قرن سوم را همان شاهک در نظر میگیرد و میخواهد بگوید که قضیه فرقی با دورۀ اشکانی نکرده بود. اما جالب اینکه خودش همانجا اعتراف میکند که شمار این شهریاران معدود بود (بر خلاف دورۀ اشکانی). دیگر نکته مهمی که فراموش میکند به آن اشاره کند این که در دورۀ ساسانی شهریاران منصوبِ شاهِ برتختنشسته بودند. یعنی هر شاهی که تاج میگذاشت، برادران و دیگر خویشان مورد علاقه خودش را بر این مناطق شاهکنشین میگذاشت. نه مانند دورۀ اشکانی که یکبار یک شاهزادهای اشکانی به یک منطقهای برود و نسلش ۵۰۰ سال حکومت کند (در قفقاز) و حتی بتواند با ایران بجنگد!
از این هم که بگذریم به بخشِ مالیات و سپاهیگری میرسیم که در اینجا اصلا نویسنده عنان از کف داده و ساسانیان را آشکارا تحقیر کرده است. نویسنده ساسانیان را حکومتی ضعیف و سست و لرزان و شکننده میداند که چندان در امورِ داخلیِ قلمروهای فئودالی وزرگان (سورن، کارن، اندیگان، مهران) دخالت نمیکرد. روی چه سندی؟ نمیدانم. البته حتی بر همین فرضِ محال نیز باید گفت یک ساختار فئودال با یک ساختار فدرال تفاوت میکند و اگر هم تا پیش از انوشیروان و اصلاحاتش مالیات و سپاهیگری در مناطق بدون دخالت دولت مرکزی انجام میشد، همچنان با دوران اشکانی که هر منطقه یک “شاه” داشت تفاوت میکرد. یعنی تمرکز سیاسی حاصل شده ولی تمرکز اداری تا پیش از انوشیروان رخ نداده بود که در این دوره رخ داد.
اما آقای روبین حتی پس از دورۀ انوشیروان هم قائل به اتفاق خاص و تاثیرگذار و قابل تاملی نیست. عین جمله او را میآورم که بحثی نباشد: سازمانِ سیاسی و نظامیِ ساسانیان شل و ول (flimsy) و نظام مالیاتیشان ابتدایی بود! (ص۶۵۹) خب البته تفاوت دانش و اطلاعات این است که دانش نظام و شبکهای منسجم از اطلاعات است. پس اگر نویسنده دانشمند بود باید توضیح میداد که این نظام فاجعۀ ساسانی چرا هم در چشمِ همسایه یعنی روم نسبتا جذاب بود و هم در چشمِ جانشینان یعنی مسلمانان درخشان و طلایی؟ ذهنیت و انگارۀ تاریخی از ساسانیان بهکنار. شاید نویسنده پوزیتیویستتر از این حرفها باشد. پس باید توضیح میداد که از منظرِ فلسفۀ کارکردگرایی (functionalism) چه توجیهی برای این طولانیترین دوران دودمانی بر کلِ ایران (۴۲۰ سال) وجود دارد؟ (اشکانیان از ۱۴۱ پ.م تا ۲۲۴ میلادی یعنی ۳۶۴ سال بر کلِ ایران پادشاهی کردند و پیش از آن محدود به شمالِ شرقِ ایران بودند). بنابراین قضاوت با شما که ساسانیان “ابتدایی” بودند، یا این فصل از کتابِ تاریخ کمبریج “مبتدیانه” (اگر نگویم خصمانه)؟
تمام این معماها و علامت سوالها برای مخاطبان گرامی این نوشته زمانی حل میشود که متوجه شویم وقتی او درگذشت، خانم پروانه پورشریعتی برایش مرثیهای نوشت و چاپ کرد. میتوان تصور کرد که پورشریعتی با خواندن مقالات او بهویژه همین فصل و شاید با راهنماییهای این نویسنده یعنی زعو روبین پس از درگذشتش مشعل را در دست گرفته است.
امیدوارم این یادداشت یک بار دیگر برای گرامیان ثابت کند که عناوین دانشگاهی و مدارج حتی در عالیترین سطح تنها یک آغاز میتوانند باشند و نه پایان. یعنی اینکه استادِ آکسفورد در کتابی چاپِ کمبریج مطلب مینویسد میتواند ما را ترغیب به خواندن کند. ولی یادمان باشد که عصرِ نزولِ وحی دیرگاهیست که پایان گرفته است.
بهرام روشنضمیر
۶ دی ۱۴۰۲ – کتابخانه ملی فرانسه
گروه گزارش