“آژنگ نیوز”:نگاهی به دیدگاههای ژاله آموزگار،استاد ومتخصص زبانهای باستانی ایران به زندگی در ایران مناسبت زاد روزش داریم.
استاد ژاله آموزگار زندگی خود را چنین روایت میکند:
من ایرانیام، من با پاهای محکم روی خاکهای این سرزمین راه میروم.
در شهر خوشمنظرهی خوی [در استان آذربایجانغربی] به دنیا آمدم با مردمان مهربان و در دل آذربایجانِ عزیز در بالای ایران بزرگ، در درون سر این گربه دوستداشتنی. من مانند همنسلانم در مدرسه دولتی، بدون معلم خصوصی درس خواندم و با رتبه یک کنکور شهر تبریز، برای تحصیل در رشته ادبیات، وارد دانشگاه شدم. با بورس دانشجوی برتر در مقطع لیسانس به خارج رفتم. قدر این سعادت را خوب دانستم و به مردمی که با مالیات آنها به این جایگاه رسیدم احترام گذاشتم.
معتقدم که ایرانی، قدرشناس است و به موقع دریچهی قلبش را میگشاید و شما را در درون آن جای میدهد؛ حتی یک لحظه، حسرت زیستن در جای دیگر را نداشتم.
من کجا میتوانم آغوشهای گرمی چون آغوشهای مردم سرزمینم را بیایم. این خاک مال من است این هوا با همه آلودگی مال من و مال شماست. خوبی و بدیهایش مال ماست.
من ایرانیام من با پاهای محکم روی خاکهای این سرزمین راه میروم؛ من شما را دارم و شما مرا. ما، با وجود زبانهای محلی، تاریخ مشترک، زبان رسمی، فردوسی، حافظ، شهریار، بیهقی، دماوند، بحر خزر مشترک و خلیج فارس مشترک داریم.
ما همگی با هم مینازیم که به سرزمینی تعلق داریم که از دیرباز مردمان آن خوشاندیشیدهاند؛ سنگ و بُت نپرستیدهاند؛ در ژرفای اندیشهشان به خدایی فراسو ایمان داشتهاند. ما با هم، فرهنگ مشترک داریم، سرزمینی داریم که کم بزرگ نپرورده است فرهنگش شکاف برنداشته است. در میان آن دیوار نکشید و از گذشتهمان واهمه نداشته باشید.
ما یک فرهنگ مداوم داریم. ما همان کسانی هستیم که کاخ پاسارگاد و ستونهای تخت جمشید به دست ما بنا شده است و بر صخرهی بیستون تاریخ نگاشتهایم و در ضمن، همانی هستیم که زیباترین کاشیها را در مسجد شیخ لطفالله به کار گرفتهایم؛ معماران ما، اصفهان را نصف جهان کردهاند. این تداوم فرهنگی و نه گسستگی فرهنگی است.
بیهقی، آرش است؛ او وجودش را در داستان حسنک میریزد تا بدانیم و بخوانیم و عبرت بگیرم. دهخدا، آرش است که از شهری کوچک برمیخیزد و در گوشه اتاقش مدادش را میتراشد، بر فیشهای خودبریده واژه مینویسد و این مجموعه افتخارآمیز ایجاد میشود. شهریار آرش است؛ همه زیباییهای کودکی را در «حیدربابا» میریزد تا ما بدانیم چه مردم سادهدل و دوستداشتنی هستیم. او به معشوقش میگوید «آمدی جانم به قربانت» تا ما عشق را فراموش نکنیم.
ما همیشه بودهایم؛ گاهی به اجبار خاموش شدهایم اما نمردهایم به موقع سربرافراشتهایم و گل کاشتهایم، ما با زنده نگاه داشتن آئینهایمان نگذاشتهایم ریشههایمان خشک شود. ما در بدترین شرایط، ریزهکاریهای فرهنگمان را در آغوش فشردهایم، از جانمان شیرش دادهایم تا همچنان بماند و ببالد.
از میان ما فردوسیها سر برافراشتهاند. فردوسی، پیکرتراش پیری که پیکر فرهنگ و هویت ایران را چنان؟ خوش تراشید که سرما و گرما بر آن خلل وارد نکند و تیشهای کارگرش نشود و اگر خراشی برداشت ما و شما ترمیمش کردیم و میکنیم. ما همگی مانای فردوسی را به نحوی در خود داریم؛ این مانا در دست من و شما میگردد.
گروه گزارش