“آژنگ نیوز”:در سالهای نه چندان دور احمد شاه مسعود به روایت علیرضا قلی پورمهمان سفره آبگوشت ایرانی شده است.روایت ماجرا چنین است:
سالهای پس از جنگ، مدتی کسب و کار خصوصی شروع کردهبودم؛ جایی اجاره کرده و با اندک اطلاعات و تجربه، کار دوخت کیف و وسایل مختلف با چرم را انجام میدادم. دوستی چند نفر از اهالی افغانستان را معرفی کردهبود که آدمهایی کاربلد، حرفهای، سالم و قابل اعتماد بودند. دو نفر از آنان معلولیت داشتند، یکی روی ویلچر مینشست و یکی هم مچ پای راستش قطع شدهبود؛ ولی معلولیتشان خللی در کار ایجاد نمیکرد. دلسوزانه کار میکردند و من هم علاوه بر حقوق توافقشده، همیشه رقمی از سود را از محل فروش به ایشان میدادم؛ دو طرف راضی بودیم.
یک روز به من گفتند اجازه میدهید فردا بعدازطهر کلا تعطیل کنیم و بعد از نماز ظهر، کار نکنیم؟ گفتم عیبی ندارد. گفتند خواهش دیگری هم داریم؛ مهمان عزیزی داریم و اگر اجازه بدهید، از دفتر و اتاق استراحت شما استفاده کنیم. تعجب کردم. در سه سال گذشته بارها یکی از ایشان مهمان داشت و او را به اتاق خودشان میبردند که تمیز و آبرومند هم بود. اما این بار هر پنج نفر شوق و ذوق داشتند. من هم کنجکاو شدم. گفتم «اتاق و دفتر در اختیارتون، ولی مهمون کیه؟» نبی -همان که پایش از مچ قطع بود- گفت «پسرعموی منه، ولی برای همه ما مهمه».
فردا دیدم پول روی هم گذاشتهاند تا سوسیس کوکتل و تخم مرغ و میوه و… بخرند. گفتم «مهمون مهم دارین، سوسیس بهش میدین؟» گفتند «براش سوسیس معمولی نمیگیریم؛ کوکتل میگیریم. میوه هم میگیریم. خودش آدمی خاکی و کمتوقعه. تشریفات بذاریم، ناراحت میشه». گفتم «شام مهمون من؛ براش ازبیرون غذا بگیرین!» آقا نبی گفت «قبول نمیکنه. ناراحت میشه از بیرون بگیریم». بالأخره قرار شد با پول من آبگوشت خوبی راه بیندازند.
رفتم بیرون دنبال کارم. قرار شد موقع شام برگردم. شب یک جعبه شیرینی گرفتم و رفتم. وقتی وارد اتاق شدم، ناگهان چشمم به مهمان افتاد که روی زمین کنار کارگران نشستهبود و به احترام من بلند شد. «خدایا! این آدم احمدشاه مسعود افسانهایه؟ خودشه؟» گفتم «نبی! ایشان احمدشاه مسعود نیست؟» گفت «آره مهندس! خودشه».
از ته قلبم خوشحال شدم. آن شب بعد از شام، صحبت من و شیر پنجشیر گل انداخت. دو ساعت بعد از شام، به بچهها گفت «برید استراحت کنید فردا بتونید کار کنید!» تا اذان صبح، من و این مرد بزرگ با هم حرف زدیم. نماز صبح را توی مسجد روبروی کارگاه خواندیم و جدا شدیم.
آنچه من در آن چند ساعت دیدم، مردی از جنس فولاد سختتر از سنگ خارا بود؛ مردی که از فدا کردن جان برای هدفش حتی لحظهای دریغ نداشت. مردی دیدم که از فقه متنفر بود ولی اسلام را خوب میشناخت؛ خدا را از زاویه خودش شناختهبود. میدانست از زندگی چه میخواهد و به هدفش ایمان داشت. احمدشاه مسعود شیفتهٔ زبان فارسی بود؛ شعرای قدیم و حتی جدید را میشناخت. کمی در مورد زبان شعری نیما و «فسانه» بحث کردیم. معتقد بود حوزه تمدنی زبان فارسی قابلیت تبدیل شدن به یک تمدن نوین و یک امپراتوری فرهنگی پویا و موثر را دارد. برایم عجیب بود این مرد نازنین در اوج جنگ از موسیقی سنتی ایرانزمین و از دستگاههای موسیقی سخن میگفت و نتها را میشناخت. آرزوهای لطیف و زیبا برای افغانستان و مردمش داشت. به پشتونها همانقدر علاقه داشت که به اقوام هزاره. در مورد حقوق زنان در آیندهٔ افغانستان و از منظر شرع و تعارض احکام و الزامات روز جامعهٔ آنها سخن گفتیم. بر خلاف انتطارم، بسیار مترقی فکر میکرد و از برنامههایش برای حضور زنان در احزاب سیاسی و اقتصاد میگفت. شیفتهٔ امام و شیفتهٔ استاد ربانی بود. نسبت به ربانی حس مرید و مراد داشت. من احمدشاه مسعود را رهبری متمدن و قوی و کاریزماتیک و البته بسیار بلندپرواز دیدم. شیر درهٔ پنجشیر سودای سعادت و رفاه و صلح در کشورش را داشت.
شنیدم در آستانهٔ توافق تاریخی دولت افغانستان و گروه طالبان و در نوزدهمین سالروز ترور احمدشاه مسعود، طالبان یک ولسوالی در پنجشیر را تصرف کرد. واقعا جای خالی احمدشاه مسعود در افغانستان حس میشود؛ وزیر دفاعی که در یک سفر رسمی به کشور همسایه، به دیدار کارگران هموطن و همطایفه میرود، کنار آنها آبگوشت میخورد، روی زمین مینشیند، ساعتها بیدار میماند و با یک آدم علاقهمند از سیاست و شعر و موسیقی و عرفان سخن میگوید.
شاید روزی متن سه نامهای را که بعدها برایم فرستاد و نامههای خودم به آن شهید عزیز را منتشر کنم.
علیرضا قلیپور
گروه گزارش