نویسنده:ابوالقاسم فقیری
حکایت تاریخی آجیل مشکل گشا بسیار قابل توجه است.آجیل مشکل گشا را غالباً در سر سفره نذرهای مختلف می گذارند یا به تنهایی پخش می کنند. این آجیل عبارت است از خرمای خشک ،نوعی پسته، فندق، نخودچی ،کشمش، توت خشک که این نوع آجیل معمولاً در نخستین جمعه اول ماه در مهمانی های خانوادگی توزیع میشد .هر کس بعد از خوردن این آجیل صلواتی می فرستند. همچنین برای قبول شدن نذر دعایی می کردند.اما درست کردن این نوع آجیل یک روایت داستانی دارد که در پی می آید:
قصه آجیل
خارکنی همه روزه برای کندن خار بیابان می رفت و تا غروب می کوشید و آنچه جمع میکرد عصر به شهر می آورد و می فروخت و در مقابل نان و آبی برای زن و فرزندانش تهیه میکرد.
روزی بعد از آنکه پشته هر روزه را جمع کرد. مقدار دیگری هم خار و در بیابان قرار داد. تا صبح بعد بیاید و آنها را به شهر ببرد. ولی روز بعد که به بیابان رفت دید همه خارها آتش گرفته و سوخته است.
دل شکسته و ناامید باحالی زار برگشت تا به نهر آبی رسید دید که سه نفر در آنجا ایستاده اند. مردها پرسیدند کجا میروی ؟خارکن در جواب گفت :دلی پر درد دارم،به منزل می روم. گفتندچندی اینجا بمان ما داخل نهر میشویم. لباس هایمان را نگهداری کن. چون از آب بیرون آییم در مقابل به تومزدی خواهیم داد. خار کن پذیرفت و لباسها را محافظت کرد. سه مرد از آب بیرون آمدند .
هر کدام مشتی سنگریزه به او دادند و گفتند اینها را نگه دار. اگر کارت خوب شد و مشکلت گشاده شد ،هر ماه آجیل مشکل گشا بین مردم پخش کن. خار کن با حالی زار به شهر برگشت و پشت در منزل نشست و داخل خانه نشد. هنگام غروب زنش در را باز کرد و او را دید که گریان پشت در نشسته است. گفت بیا تو چرا اینجا نشستی.خار کن جواب داد با دست خالی برگشته ام، نتوانسته ام نانی تهیه کنم.
زن گفت امشب را فقط آب خواهیم خورد .آن شب آبی خوردند و نماز خواندند و خوابیدند .
بعد از نیمه شب که زن برای نماز برخاست، تمام اتاق را روشن دید و دید که آن سنگها گوهر شب چراغ شده اند. شوهرش را بیدار کرد و او جریان واقعه را دید.
یکی از گوهر ها را فروخت و با پولش خانه و زندگی خوبی برای خودش تهیه دید و مورد توجه همه قرار گرفت و ثروتمند شد و نامش را خواجه سوداگر گذاشتند.
از آن پس همه ماهه آجیل مشکل گشا بین مردم تقسیم میکرد بعد از چند سال به زیارت مکه رفت و به زنش سفارش کرد که هر ماه آجیل بین مردم پخش کند.
تا مدتی هرماه آجیل به مردم می داد ولی بعد از چند ماه فراموش کرد. روزی زن وزیر را به منزلش دعوت کرد و بعد از خوردن ناهار همه در آب رفتند .
زن وزیر گلوبند قیمتی خودش را باز کرد و درکنار حوض گذاشت.
چون همه در آب رفتند ناگهان کلاغ گردنبند را ربود به طوری که کسی متوجه نشد. ولی همه گمان ها متوجه زن خواجه شد و ناگزیر از حبس او شدند. از طرف دیگر خواجه چون از سفر برگشت ، آنچه به همراه داشت در آب غرق شد.
خواجه که ثروتش را از دست رفته و زنش را در زندان دید، گفت مرا به زندان اندازید و زنم را آزاد کنید .این کار را کردند. روزی در بین خواب و بیداری هنگامی که دو کبوتر کنار پنجره نشسته بودند و حرف میزدند شنید که اولی به دومی می گوید چه شد که خواجه سوداگر به زندان افتاد؟ دومی گفت یک ماه فراموش کرد آجیل مشکل گشا بین مردم پخش کند و اگر نذر آجیل مشکل گشا را از سر بگیرد ، زندگی اش خوب میشود .
کبوتر اولی گفت ولی خواجه پول ندارد .دومی گفت اگر پاشنه پایش را به زمین به مالد، یک عباسی پول از زمین پیدا میکند و با آن میتواند دومرتبه آجیل به مردم بدهد. مرد از خواب بیدار شد و با پاهایش خاک را پس زد و پول را پیدا کرد. پول را به زندانبان داد و از او خواست که برایش آجیل تهیه کند و هنگام پاک کردن آجیل ها داستان زندگیش را تعریف کرد. بعد آجیل را به زندانیان داد و گفت اینها را به هفت نفر بده و از هر کدام بخواه صلوات بفرستند.
چند روز بعد از انجام نذر آجیل،زن وزیر کنار حوض نشسته بود .کلاغی را دید که آمد به کنار حوض نشست و گردنبندی فروگذاشت.
زن وزیرآن را برداشت و دید که گردنبند خود اوست. از کرده خود پشیمان شد زن خواجه را پیدا کرد و از او عذر خواست و گفت حال بگو چه میخواهی؟ زن تقاضای آزادی شوهرش و پس گرفتن اموالش راکرد. زن وزیر تقاضای او را برآورد.
پس از آن هیچگاه خواجه سوداگر فراموش نکرد که هر جمعه اول ماه بین عده ای از مردم آجیل مشکل گشا تقسیم کند و زندگیشان توسعه بیشتری یافت و روز به روز بهتر شد.
گروه تاریخ