متن سخنرانی حمیدضا حسینی در نشست علمی نقش و تأثیر معماری نوین در شکلگیری ساختاری ایران مدرن
من متخصص معماری نیستم و صحبتم درباره معماری دوره پهلوی اول نیست، بلکه درباره زمینههای تاریخی است که معماری دوره پهلوی اول را در کنار سایر علل و عوامل تحت تأثیر قرار داده است. امیدوارم صحبتم بتواند مقدمه مفیدی باشد برای صحبتهای دو سخنران محترم دیگر که در حوزه معماری صاحب نظر هستند.
وقتی به آثار معماری دوره پهلوی اول نگاه میکنیم، متوجه میشویم که بخش زیادی از این آثار که اغلب ساختمانهای اداری و حکومتی بودهاند، با نگاه به معماری ایران باستان ساخته شدهاند و در ظاهر آنها اشارههای صریحی به بناهایی مانند تخت جمشید یا تاق کسرا وجود دارد. ساختمان موزه ایران باستان، کاخ شهربانی، کاخ وزارت امور خارجه، عمارت پست، ساختمان شرکت نفت ایران و انگلیس، ساختمان بانک ملی ایران در خیابان فردوسی و آرامگاه فردوسی در توس از جمله این بناها هستند.
البته بسیاری از بناهای این دوره نیز نه در ساختار و نه در ظاهر هیچ ربطی به معماری ایران باستان ندارند. برای نمونه، یا مانند مجموعه ساختمانهای دانشگاه تهران دارای مراجع محلی نیستند یا مانند کاخ مرمر، از بناهای دوره اسلامی مانند مسجد شیخ لطفالله اصفهان الهام گرفته. اما شکی نیست که توجه به معماری ایران باستان یک گرایش مهم در دوره پهلوی اول بوده و حال باید ببینیم که آیا این گرایش به سبب سفارش کارفرما یعنی دولت بوده، یا به دلیل علایق و سلایق معماران یا به سبب وجود گفتمانی که چه کارفرما و چه معمار تحت تأثیر آن قرار داشتهاند.
پاسخ خودم را در همین ابتدا میگویم. من معتقدم وجود چنین گرایشی در معماری دوره پهلوی اول، برایند وجود گفتمانی به نام گفتمان هویت جدید ایرانی و کوششهای دامنهدار برای ساخت چنین هویتی است و معماری تا حدودی – و تأکید میکنم که تا حدودی – تابعی از آن محسوب میشود.
در دوره قاجار که دوره نخستین رویاروییهای نخبگان ایرانی با تمدن جدید اروپایی است، شماری از روشنفکران در صدد برآمدند که برای عقب ماندگی ایران نسب به کشورهای پیشرفته چارهجویی کنند و بسیاری از آنان چاره را در اعاده حقوق ملت در برابر دولت استبدادی مطلقه یافتند. اما چالش مهم پیش روی آنان این بود که در فرهنگ سیاسی آن روز ایران، مفهوم ملت به معنای مدرن و امروزی آن، شناخته شده نبود و ملت بیشتر به تعبیر قرآنی آن به عنوان پیروان یک مذهب به کار میرفت. چنان که در سوره بقره آمده است: مله ابراهیم حنیفا؛ یعنی پیروان ابراهیم حنیف بودند. بر همین مبنا در ادبیات آن دوره فراوان میبینیم که از ملت اسلام یا حتی ملت مسیح و ملت یهود یاد میشود. بنابراین متفکران دوره قاجار خصوصا از دوره ناصری به بعد ناگزیر بودند که تعریفی را از ملت در چارچوب مدرن و غیردینی بدست بدهند و بگویند که هویت این ملت، یعنی مجموعه نگرشها، ویژگیها و خلقیات و روحیات آن چگونه است.
باید توجه داشته باشیم که به علت نابهسامانیهای شدید سیاسی، اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی که در دوره قاجار وجود داشت و اضمحلالی که جامعه ایرانی دچار آن شده بود، آنچه در بیان متفکران به عنوان هویت ملت ایران تعریف میشد، بیشتر یک هویت برساخته و آرمانی بود نه هویت واقعا موجود. البته برخی متفکران مثل میرزا یوسف مستشارالدوله یا عبدالرحیم طالبوف، واقعگراتر بودند و به دین (مشخصا اسلام که دین اکثریت مردم ایران است) به عنوان یکی از عناصر مهم هویت ایرانی توجه میکردند و برخی دیگر که آرمانگرا بودند و میانهای با نهاد دین نداشتند، تأکید بیشتری بر قومیت، زبان و تاریخ ملی داشتند. میدانیم که دین، زبان، نژاد و تاریخ مشترک همه سهمی در هویت ایرانی داشته و دارند. اما مسأله این بود که شماری از متفکران مانند خسرومیرزای قاجار، فتحعلی آخوندزاده و میرزا آقاخان کرمانی، برخی از این عناصر – و مشخصا – دین را نادیده میگرفتند یا کمرنگ جلوه میدادند و بر عناصر دیگر مانند تاریخ مشترک، آن هم نه در دوره اسلامی، بلکه در دوره باستان تأکید بیشتری میکردند تا نوع خاصی از هویت را القاء کنند.
برای نمونه، به این جملات فتحعلی آخوندزاده توجه کنید که چطور از ایران باستان یک مدینه فاضله میسازد. او در مکتوبات خود میگوید: «ایرانیان هزار سال پیش در بهشت طلایی زندگی میکردند، پادشاهانشان عادل بودند و مردم زیر سایه سلطنت ایشان از نعمات الهی بهرهمند میشدند و در عزت و آسایش زندگی میکردند، بی چیزی نمیداشتند و گدایی نمیدانستند، در داخل مملکت آزاد و در خارج آن محترم بودند و شهرت و عظمت سلاطین ایران آفاق را فراگرفته بود. کسی در حق احدی بر جور و تعدی یارا نداشت….»
از این سخنان، سه نکته برداشت میشود: یکی اینکه آرمانشهر ایرانیان پیش روی آنها نیست، بلکه در پشت سرشان و در دوران باستان است و برای رسیدن به وضع مطلوب، کافی است که نگاهی به ایران باستان داشته باشند؛ دوم اینکه آن شکوه بینظیری که آخوندزاده ترسیم میکند، در پرتو کفایت شاهان حاصل شده. بنابراین نهاد پادشاهی در ایران محور پیشرفت محسوب میشود و متعالیترین نمونههای آن شاهانی مانند کورش، داریوش، شاپور یا خسرو انوشیروان هستند. نکته سوم که به شکل تلویحی قابل برداشت است، این است که شکوه ایران باستان با ورود اعراب مسلمان به ایران و فراگیری اسلام از بین رفت، پس ایرانی اگر بخواهد به هویت اصیل و دوران با شکوه خود بازگردد، به زعم این دسته ازمتفکران باید از عربیت و اسلامیت دوری کند.
اینها بحثهایی بود که از دوره ناصری بین نخبگان جامعه درگرفت و تا دوره مشروطه و پس از آن ادامه پیدا کرد و هنوز هم ادامه دارد. چندانکه امروز هم جامعه ایران درباره چیستی هویت ملی خود به اجماع نرسیده است. اما در انقلاب مشروطیت که یک نقطه عطف و یک سرفصل جدید در تاریخ ایران بود، اشکال مختلف هویتی حضور داشتند. از مراجع دینی تا روشنفکران سکولار؛ از فارسی زبانان تا ترکزبانان آذری؛ از شهرنشینان تهرانی و تبریزی تا بختیاریهای ایلیاتی؛ و از مسلمانان تا ارامنه و زرتشتیان. به نظر میرسد که مشروطهخواهان مایل نبودند خود را در دستانداز تعریف هویت ملی بیندازند و دچار تفرق شوند. آنها تلویحا پذیرفتند که همه کسانی که از هر رنگ و نژاد و مذهب و زبانی در محدوده مرزهای کشور ایران زندگی میکنند، ملت ایران هستند که باید حقوقشان را در برابر سلطنت استبدادی تأمین و تضمین کرد. بنابراین در متمم قانون اساسی مشروطه، بیشترین تأکید بر حقوق ملت است، بیآنکه تعریف دقیق و مورد اجماعی از این ملت وجود داشته باشد. نظام مشروطه نیز یک دولت مدرن بود که برپایه این ملت شکل میگرفت و به این ترتیب، ایران صاحب دولت ملی میشد.
چنان که میدانیم، مشروطه به اهداف نهایی خود نرسید، یعنی اگرچه سلطنت مطلقه قاجار محدود شد اما کشور دچار هرج و مرج، ناامنی، بی ثباتی و جنگهای داخلی شد و مداخله بیگانگان در امور داخلی ایران به سطح بیسابقهای رسید. از دل این تحولات، دولت پهلوی اول سربرآورد که دارای ویژگیهایی مانند اقتدارگرایی، تجددطلبی به سبک غربی و سکولاریسم بود و معتقد بود که چون مشروطه از طریق ساز و کارهای دموکراتیک موفق به نوسازی ایران و خارج کردن کشور از چرخه فساد و ناکارآمدی و عقبماندگی نشده، این کار باید از طریق یک دولت استبدادی اما مصلح صورت بگیرد یا به عبارت دیگر استبداد منوّر جایگزین استبداد فاسد و ناکارآمد بشود.
در ضمن، این توجه هم وجود داشت که لازمه استقرار یک دولت مدرن، وجود یک ملت تعین یافته است، در حالیکه مشروطه به عنوان نظام سیاسی مدرن، روی یک جامعه از هم گسیخته استقرار یافته بود و زیربنای اجتماعی لازم را نداشت. بنابراین، یکی از مأموریتهای دولت پهلوی اول، شکل دادن به یک ملت با تعریف هویت جدید ایرانی بود. در اینجا نظریه کارگزاران دولت پهلوی اول با مراجعه به تعاریف متفکران پیش از مشروطه مانند آخوندزاده و میرزا آقاخان کرمانی و متفکران پس از مشروطه مانند سید حسین تقیزاده، محمود افشار، حسین کاظمزاده ایرانشهر و تا حدودی علی اکبرخان داور و ذکاءالملک فروغی (که این دو نفر اخیر خود از ارکان دولت پهلوی اول بودند) کوشش کردند که اولا تعریفی از هویت جدید ایرانی ارایه بدهد و ثانیا چنین هویتی رو به وجود بیاورد و قوام ببخشند.
این هویت دارای چند عنصر مهم بود که عبارت بودند از نژاد آریایی، زبان فارسی، پیشینه مشترک تاریخی با تأکید بر تاریخ ایران باستان و نهایتا شاه دوستی و میهن پرستی. تا جایی که به بحث ما مربوط میشود، تاریخ ایران باستان در برنامههای فرهنگی دولت پهلوی اول جایگاه ویژهای داشت. در همین دوره بود که با دعوت از باستانشناسان خارجی، کاوشهای گسترده در محوطههای باستانی ایران، از جمله در تخت جمشید آغاز شد و این موضوع آنقدر برای شخص رضاشاه مهم بود که دو بار در سالهای 1312 و 1316 به دیدن تخت جمشید رفت. همچنین بودجههای زیادی برای مرمت بناهای تاریخی ایران خصوصا بناهای پیش از اسلام در نظر گرفته شد. برنامه مهم دیگر، ساخت موزه ایران باستان بود که با معماری ملهم از بناهای عصر ساسانی و با البته با اشارههای معماری دوره اسلامی ساخته شد و اگرچه شامل چهار بخش «دوران پیش از تاریخ»، «دوران پیش از اسلام»، «دوران اسلامی» و «بخش سکهها و مهرها و کتابها» بود ولی دوره ایران باستان در کانون آن قرار داشت و نام موزه نیز از این دوره گرفته شده بود.
یکی دیگر از برنامههای مهم در این دوره، برگزاری کنگره هزاره فردوسی و ساخت آرمگاه او در توس بود که آن هم با توجه به جایگاه فردوسی در گردآوری تاریخ ملی و نوزایی زبان فارسی صورت گرفت. در کتابهای درسی و رسانهها و نیز در مجموعه برنامههای سازمان پرورش افکار که در سال 1317 تأسیس شد نیز توجه ویژهای به تاریخ ایران باستان وجود داشت. برای مثال، یکی از کمیسیونهای این سازمان به نام کمیسیون کتب کلاسیک مأمور بود در کتب درسی دبستانها و دبیرستانها اصلاحات سودمند را به عمل آورده و افکار مهیندوستی و شاهپرستی را در مندرجات آنها به وجه مؤثری بپروراند.
همان طور که گفتم، علاوه بر پیشینه مشترک تاریخی و تاریخ ایران باستان، شاه دوستی و میهنپرستی هم یکی از عناصر سازنده هویت جدید ایرانی نزد دولت پهلوی اول بود. نکته جالب اینکه شاه دوستی و باستانگرایی قرابت زیادی با هم دارند؛ زیرا ما تاریخ ایران باستان را اغلب با شاهان بزرگ این دوره مانند کورش، داریوش، خشایارشا، اردشیر بابکان، شاهپور، انوشیروان، خسرو پرویز و از این قبیل میشناسیم و بزرگترین دستاوردهای معماری مانند تحت جمشید یا بیشاپور یا ایوان مدائن را به آنان نسبت میدهیم. پس اگر آثار معماری دوره پهلوی اول، به بازنمایی معماری ایران باستان میپرداختند، به این معنی بود که به هویت جدید ایرانی – آن گونه که دولت پهلوی اول میخواست – قوام میبخشیدند و مردم را به این نکته دلالت میدادند که بناهای عظیمی مانند کاخ شهربانی یا موزه ایران باستان، نشانهای از احیای مجد و عظمت ایران باستان هستند و شاه پهلوی که دستور ساخت آنها را داده، وارث تاج و تخت کیانی و بانی عظمت ایران نوین است. یعنی در واقع این بناها همان شاه بیت سرود شاهنشاهی را تکرار میکردند که «کز پهلوی شد ملک ایران/ صد ره بهتر ز عهد باستان»
در جمعبندی صحبتم باید بگویم که حضور نمادهای ایران باستان در معماری دوره پهلوی اول، در یک زمینه تاریخی وسیع صورت گرفته و دارای چارچوبهای نظری کاملا روشن است. این درست است که رضاشاه به عنوان شاه اقتدارگرا و دیکتاتور، نظرات خود را همه جا دیکته میکرده و گاه در حوزه معماری نیز دستور میداده که فلان بنا را چگونه و در چه ابعادی بسازید یا چه چیزی را در آن کم و زیاد کنید، اما فراتر از اینها او و همه ارکان دولتش ذیل هژمونی گفتمان هویت جدید ایرانی قرار داشتهاند که در یک بستر تاریخی شکل گرفته و به تعیّن رسیده بود و البته خود دولت پهلوی اول نیز در صورت بندی و فراگیری این گفتمان نقش پررنگی داشت.
گروه تاریخ